در ژانویه ۲۰۲۵، هنگام پژوهش در آرشیوهای واتیکان، دعاهای یکشنبه پاپ فرانسیس را در میدان سنت پیتر شنیدم. پاپ درباره آتشبسی که بهتازگی در غزه برقرار شده بود تأمل کرد و به نقش میانجیها، نیاز به کمکهای بشردوستانه و امیدش به راهحل دو کشوری اشاره کرد. او در پایان گفت: «بیایید همیشه برای اوکراین رنجدیده، برای فلسطین، اسرائیل، میانمار و همه مردمانی که از جنگ رنج میبرند دعا کنیم. برای همه شما یکشنبه خوبی آرزو میکنم و لطفاً فراموش نکنید برای من دعا کنید. ناهارتان را با لذت بخورید و به امید دیدار دوباره!» چند هفته بعد، فرانسیس به بیمارستان بستری شد و بیش از یک ماه آنجا ماند تا برای ذاتالریه دوطرفه درمان شود. در آن هفتههای پر از ابهام، به سخنان پاپ در آن بعدازظهر یکشنبه فکر کردم. این سخنان تصویر فرانسیس را در بر دارند: رهبری معنوی که از نفوذ خود برای تلاش در جهت صلح استفاده میکند. او همچنین مردی ساده و صمیمی است که برایتان «بون آپتیتو» (نوش جان) آرزو میکند.
معلم مهدکودک سعی میکرد به پسربچهای کمک کند تا کفشهایش را بپوشد. کفشها تنگ بودند. وقتی بالاخره توانست کفش دوم را هم به پایش کند، پاسخ بچه او را شوکه کرد: "ولی این کفشها رو پاهای اشتباهی پوشیدم!" واقعاً هم کفش راست را روی پای چپ و کفش چپ را روی پای راست کشیده بود!
این نقاشی با عنوان "سولویگ" در سال ۱۸۹۷ توسط گوستاو ماکس استیونز، هنرمند بلژیکی خلق شده است. استیونز که در سبکهای سمبولیسم و آر نووو فعالیت داشت، در این اثر چهرهای زنانه را با حالتی رویایی و اسرارآمیز به تصویر کشیده که احتمالاً الهامگرفته از شخصیت "سولویگ" در نمایشنامه "پیر گونت" اثر هنریک ایبسن است.
اسمش میونل است ،حق و حقوق بالاتری در میان دوستان و فامیل دارد، غذا را با سرعت از میان دوستانش می گیرد و فرار می کند و تنهایی می خورد ، برادرش را به میهمانی یک خانواده بردند و او تنها ماند تا با خواهر و برادر بزرگ تر از خودش البته کنار مامان پیشی به سر کند.............حال او بعد از کارتن خوابی زمستان بالای درخت پرشکوفه نشسته است ، اولین برف را که دید حالا نوبت اولین شکوفه های بهار روی درخت سیب است .
الکساندر یوزف لیسوفسکی از اشرافزادگان متوسط لیتوانی بود که از جوانی به جنگاوری پرداخت. اما در سال ۱۶۰۵ میلادی، به دلیل خشونت، غارت و ایجاد گروههای راهزن، مجازات شد و از نجابت (اشرافیت) خلع و از سرزمین مشترکالمنافع لهستان-لیتوانی تبعید گردید. او در سال ۱۶۰۶ با گروهی از قزاقها به شورشیان زبژیدوفسکی پیوست، اما پس از شکست آنها، به لشکر دروغین دیمیتری دوم در استارودوب ملحق شد و به زودی جایگاه مهمی در میان یاران او پیدا کرد. اولین گروه نظامی خود را در ۱۶۰۸ هنگام تاختوتاز در سرزمینهای ریازان تشکیل داد که بیشتر شامل بازماندگان قیام بولوتنیکف بود.
در سال ۸۰۲ میلادی، شارلمانی (کارل بزرگ) هیئتی دوستانه را به دربار هارونالرشید، خلیفهی افسانهای عباسی، فرستاد. این سفیران با هدیهای شگفتانگیز برای پادشاه فرانکها بازگشتند: یک ساعت برنزی زراندود که اروپا تا آن زمان مانندش را ندیده بود! تاریخنگار فرانسوی آندره کلو دربارهی این هدیه چنین نوشته است: «این یک ساعت آبی بود که هر ساعت یک زنگ به صدا درمیآورد و مکانیزمی داشت که مهرههای کوچک رنگارنگ را در محفظهای مخصوص میانداخت؛ و در هنگام ظهر، دوازده سوارکار از دوازده پنجرهی ساعت بیرون میجهیدند و به تاخت حرکت میکردند.» شارلمانی و درباریانش با شگفتی و هراس به این وسیلهی جادویی مینگریستند، در حالی که کاملاً باور داشتند که این ساعت بهوسیلهی ارواحی اسرارآمیز کنترل میشود!
گربهای پیر و دانا روی چمن دراز کشیده بود و زیر نور خورشید خود را گرم میکرد. در همین هنگام، یک بچهگربه کوچک و چابک از کنارش با شتاب گذشت. او با غلت زدن از کنار گربه رد شد، سپس با سرعت پرید و دوباره شروع به دویدن دور دایره کرد. گربه با تنبلی پرسید: — چه کار میکنی؟ بچهگربه که نفسنفس میزد، جواب داد: — دارم سعی میکنم دُمم رو بگیرم! گربه خندید و گفت: — ولی چرا؟ بچهگربه گفت: — به من گفتن که دُمم، شادیمه. اگه دُمم رو بگیرم، شادیم رو هم میگیرم. حالا سه روزه که دنبال دُمم میدوم، ولی هر دفعه از دستم در میره. گربه پیر با لبخندی که فقط گربههای پیر و دانا بلدند، گفت: — وقتی جوون بودم، به منم گفتن که شادیم توی دُممه. روزای زیادی دنبال دُمم دویدم و سعی کردم بگیرمش. نه چیزی میخوردم، نه چیزی مینوشیدم، فقط دنبال دُمم میدویدم. از خستگی بیحال میافتادم، بلند میشدم و دوباره سعی میکردم دُمم رو بگیرم. یه لحظه ناامید شدم. بعد فقط راه افتادم هر جا که چشمام میدید. میدونی چی رو یهو فهمیدم؟ بچهگربه با تعجب پرسید: — چی؟ گربه گفت: — فهمیدم که هر جا میرم، دُمم همهجا دنبالم میاد. برای شادی نباید بدوی. باید راه خودت رو انتخاب کنی، اونوقت شادی خودش باهات میاد.
«پسربچه ای پنج ساله در میان جمعیت در نمایشگاه محلی گم می شود . کودک پیش پلیس می رود و از او می پرسد: آیا شما تصادفا خانمی را دیدهاید که بدون پسری مثل من راه میرود؟»
شازده کوچولو گفت: نه، من پی دوست میگردم. نگفتی "اهلی کردن" یعنی چه؟ روباه گفت: "اهلی کردن" چیز بسیار فراموش شدهای است، یعنی "علاقه ایجاد کردن... " - علاقه ایجاد کردن؟ ....................................... ولی تو اگر مرا اهلی کنی، هر دو بهم نیازمند خواهیم شد. تو برای من در عالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنیا یگانه خواهم بود...
اولین روزی که پرنده قبول کرد که داخل دهان کروکودیل برود ، روز بسیار عجیبی بود ! چگونه پرنده توانسته بود با یک کروکودیل درنده تفاهم نامه شفاهی به امضا برساند که او می تواند آزادانه وارد دهان کروکودیل شود و بعد از خوردن باقیمانده گوشت حیوانات در داخل دندانهای کروکودیل، سالم از دهان حیوان فوق العاده وحشی گوشتخوار خارج شود ! آنها چگونه این قرارداد را مداکره کردند و این همزیستی مسالمت آمیز را پذیرفتند !؟ مگر ممکن است این اتفاق واقع شود! البته حالا که شده است ! آن دو درک کردند و به این نتیجه رسیدند که دشمنان همیشه دشمن باقی نمی مانند و شاید دوستان هم همچنین همواره دوست باقی نمی مانند. منافع مشترک دارند و تفاهم آنها بر این اساس بوده است ! آیا ممکن است روزی که کروکودیل شکاری گیرش نیامده باشد ، دهانش را بازکند و پرنده را بی سر و صدا با بستن دهانش یک لقه ی چپ بکند!؟ مطمئنا اگر این اتفاق ، حتی برای یک بار! می افتاد ، هرگز دیگر نمی شد شاهد این صحنه ی هولناک بود ! در سیرک ها هم از این کارها نمی کنند! احتمالا قدمت این ماجرا به چند صد سال پیش می گردد! شاید هم به چند هزار سال پیش ! آن زمان که انسان ها اصلا تاب و تحمل همدیگر را نداشتند! البته باز نمی دانم شاید بیشتر از امروز صبور بودند ! در آن روز تمساح دندان هایش درد می کرد ، چون هرگز دندان هایش را مسواک نزده بود ، دستانش هم آن قدر کوچک بودند که نمی توانستد با ناخن های دستانش دندان هایش را پاک کند! یا نخ دندان بکشد ! شاید آن روز دندان هایش درد هم نمی کردند ! اما او لازم داشت که گوشت های بین دندان هایش را تمیز کند! از سر ناراحتی دهانش را باز کرده بود و منتظر بود که بالاخره یک اتفاق بیافتد ! و آن اتفاق افتد ! آن اتفاق عجیب ! پرنده ی زیبای کوچک متوجه ماجرا شد ! با زبان بی زبانی درد کروکودیل را پرسید و کروکودیل ماجرای گوشت های بین دندان هایش را گفت ! و از پرنده استمداد جست ! اما پرنده مگر عقل نداشت که بی احتیاط برود داخل دهان کروکودیل تا مثلا دندان های او را تمیز کند! شاید همین کروکودیل ده ها پرنده بزرگ تر مانند فلامینگو و اردک های مرداب را گیر انداخته و خورده بود ! این کوچولو هم روی آنها اضافه می شد! اما کروکودیل معاهده را با زبان تمساحی بیان می کند ! و پرنده ی کوچک با صدای جیپ جیپ به کروکودیل پاسخ می دهد ! نکند فریبی در کار باشد ، اما تمساح اشک می ریزد ! و پرنده یاد ضرب المثل اشک تمساح می افتد ! "نه ائتملی؟" به زبان ترکی یعنی چه باید کرد؟ این ماجرا هزار سال طول می کشد ! کروکودیل اشک تمساحی می ریزد و پرنده چابک به فکر فرو می رود! نوع دوستی و بشر دوستی در این قصه جایی ندارند! چون او پرنده است و طرف مقابل کروکودیل ! بشری در این میان نیست ! اما اشک ، اشک است حتی اگر چه اشک تمساحی باشد ! دریادل همین پرنده است ، دل به دریا می زند و از کروکودیل می خواهد دهانش را باز کند و تا او داخل دهان است آن را نبندد! کروکودیل قبول می کند و دهانش را با خوشحالی باز می کند ، هنوز یک ساعت از خوردن یک گاو نگذشته است که خود را به آب زده ! و گیر کروکودیل افتاده بود! لابلای دندان هایش پر از گوشت هستند! و آرواره های کروکودیل باز می شوند و پرنده با همان دریادلی ، دل به دریا می زند و وارد دهان کروکودیل می شود ! دهان و دندان های کروکودیل کاملا از باقی مانده غذای گاوی پاک می شود ، گوشت گاو هم برای پرنده یک منوی غذای تازه بود که تا بحال نخورده بود! احساس شادمانی کروکودیل را در خود فرا می گیرد و پرنده از صدای نفس های کروکودیل متوجه این ماجرا می گردد! و از آن روز به بعد که حدودا بیش از ده هزار سال از آن روز می گذرد! البته صحیح تر بگویم ؛ ده هزار و شش صد و چهار سال و هشت ماه و پانزده روز !!! کروکی و پری با هم دوست شده اند! یعنی دیگر او کروکودیل را کروکی ! و کروکودیل پرنده را پری ! خطاب می کند! آنها واقعا می دانند که دشمن همیشه دشمن نیست ، اما پرنده با این حال می داند که دوست هم همیشه دوست نیست ! باید کمی هم مواظب بود و جانب احتیاط را گرفت !
پنجه من، پنجه ، بینی من، بینی، گریه کردن را یاد خواهم گرفت ساکت و بی صدا . فکر کردن را یاد خواهم گرفت زیاد و بدون فشار، غرورم را در انبار خواهم کرد و یاد خواهم گرفت که باور کنم!
روزی روزگاری پسری کوچک در روستا زندگی می کرد که بسیار تندخو بود . روزی پدرش کیسه ای پر از میخ به او داد و گفت: - هر بار که صبر خود را از دست می دهی یا با کسی دعوا می کنی، یک میخ به دروازه چوبی باغ بزن. پسرک در روز اول او 37 میخ به دروازه باغ کوبید. او بعدها به دوستانش گفت :"در هفتههای بعد، یاد گرفتم که تعداد میخهای چکش کاری شده را کنترل کنم و روز به روز آنها را کاهش دادم: فهمیدم که کنترل کردن خودم راحتتر از کوبیدن میخ است". بالاخره روزی رسید که پسرک حتی یک میخ هم به دروازه باغ نکوبید. سپس نزد پدر آمد و این خبر را به او گفت. پدر به پسرش گفت: - هر بار که صبر خود را از دست ندادی، یک میخ از دروازه بیرون بیاورید. بالاخره روزی رسید که پسرک توانست به پدرش بگوید که تمام میخ ها را کشیده است. پدر پسرش را به سمت دروازه باغ برد: "پسرم، تو فوق العاده رفتار کردی، اما ببین چقدر سوراخ روی دروازه باقی مانده است!" آنها دیگر هرگز مثل قبل نخواهند بود. وقتی با کسی بحث می کنی و چیزهای ناخوشایندی به او می گویی، او را با زخم هایی مانند زخم های روی دروازه رها می کنید. تو می توانید چاقو را به یک شخص بزنی و سپس آن را بیرون بکشی، اما همیشه یک زخم وجود دارد. و مهم نیست که چند بار درخواست بخشش کنی. زخم باقی خواهد ماند. زخم ناشی از کلمات همان درد و جراحت جسمی را ایجاد می کند.
تلاش هزاران ساله بشریت برای درک بدن انسان با نقاط عطف تاریخ پزشکی تکمیل شده است، اما تعداد کمی از شخصیتهای فردی به اندازه ابوعلی سینا ، اعجوبهای که به اعجاز ایرانی تبدیل شده (980-1037)،اعتبار دارند که معمولاً در غرب با نام ابن سینا تأثیرگذارترین متفکران در ماجرای در حال گسترش تمدن ما شناخته میشود. او 450 اثر شناخته شده در زمینه های فیزیک، فلسفه، نجوم، ریاضیات، منطق، شعر و پزشکی، از جمله دایره المعارف مهم قانون شفا را تالیف کرد که درک ما از بدن انسان و عملکرد درونی آن را برای همیشه تغییر داد. این شاهکار علم و فلسفه - یا متافیزیک، همانطور که در آن زمان نامیده می شد - تا ششصد سال پس از مرگ ابن سینا به عنوان مرکز آموزش پزشکی قرون وسطی مورد استفاده قرار گرفت.
یک روز قورباغه ها دور هم جمع شدند و تصمیم گرفتند برای بالا رفتن از بلندترین کوه جنگل مسابقه دهند. همه ساکنان جنگل متوجه این موضوع شدند و شروع به خندیدن به این قورباغه ها کردند: "شما خیلی کوچک هستید، نمی توانید از این کوه بالا بروید!" و سپس روزی فرا رسید که همه قورباغه ها در نزدیکی این کوه جمع شدند. همه حیوانات برای دیدن این آمدند. پس از دستور "شروع"، همه قورباغه ها به سرعت از کوه بالا رفتند. حیوانات جنگل به جای حمایت از آنها فقط به آنها می خندیدند. و هر بار قورباغه ها به تدریج فاصله را ترک کردند. تعداد آنها کمتر و کمتر شد و در نهایت فقط یک قورباغه باقی ماند. او بالاتر و بالاتر رفت و در نهایت به قله رسید. او بازی را برد. بعد از اینکه او پایین آمد، چند قورباغه به او نزدیک شدند و پرسیدند: «به من بگو، ما اینقدر کوچک و ضعیف هستیم؟» اما قورباغه جواب آنها را نداد. معلوم شد او ناشنوا است.
الاغ به ببر گفت: - چمن آبی است. ببر پاسخ داد: - نه، چمن سبز است! اختلاف بین آنها بالا گرفت و آنها برای حل اختلاف خود نزد شیر، پادشاه جنگل رفتند. حتی قبل از رسیدن به جایی در جنگل که شیر بر تخت خود نشسته بود، الاغ شروع به گریه کرد: - اعلیحضرت، آیا درست است که چمن آبی است؟ لو پاسخ داد: - بله، درست است، چمن آبی است. الاغ خوشحال شد و ادامه داد: - ببر با من موافق نیست، بحث می کند و مرا آزار می دهد. لطفا مجازاتش کنید!
وانت بار آبی رنگ ؛ همان " آبی نیسان" کنار خیابان ایستاده بود ، هندوانه بارش بود ، مثل همیشه چند تا هنوانه قرمز را هم بریده بود تا نشان دهد که این هندوانه ها قرمز هستند ! کنار پیاده رو ، پای درخت هم یک پوست هندوانه افتاده بود و گنجشک کنارش ایستاده بود و یواشکی به آن نگاه می کرد ،گنجشک پرید و یکی دوتا نوک به آن زد و ناگهان پرواز کرد! گنجشک بالای درخت نشست و به پایین نگاه می کرد ، این بار رفت و درست نشست روی هندوانه بریده شده بالای " آبی نیسان " و تا می توانست به هندوانه بریده شده نوک زد و دلی از عزا در آورد ! جیکی از شادمانی سر داد ؛ معلوم بود که طعم هندوانه به دلش نشسته بود ، یک نوک دیگر زد و پرید و دور شد! او امروز هندوانه هم خورده بود، راننده خوش خلق " آبی نیسان " و ما هم زدیم زیر خنده ! راننده گفت؛ این هم سهم اون بود ، خدا را شکر که آمد و سهمش را هم با خود برد!
هاپو کوچولوی محله ما وقتی به محله آمد هیچ از اسمش نگفت گردنبندی هم نداشت که اسمش روی آن باشد چند بار صداش کردم جواب نداد تا آنکه وقتی بهش گفتم " هاپو" گوش هاشو تیز کرد! و سری تکون داد!
هرکدام یادآور یک خاطره بودند خاطره ای از یک لباس ؛ که بدست آوردنش یک داستانی طولانی داشت ! پارچه ای که به خانه می آمد، سانتی متر پلاستیکی و حلقه شده و قیچی و سوزن و نخ همراهش روی کف اتاق می افتادند! و سپس آن پارچه با برش و قیچی و سوزن و چرخ خیاطی تبدیل به یک پیراهن یا لباس دیگر می شد دگمه ها گاه یک دسته چهار تایی می شدند و گاه یک دسته پنج تایی ! و شاید فقط یک دانه از آنها موجود می شد! ماجرای پیراهن آبی ، ماجرای یک حیات طولانی بود ، نه یک خاطره ساده ! حوا خانم همسایه مان پارچه ی آن را برایم خریده بود و آنا آن را برایم دوخته بود ، بدن پیراهن پارچه ای بود و یقه اش بافتنی ! همه با دقت به آن نگاه می کردند! اما یقه اش قبل از بقیه قسمت ها زوارش در رفت و کم کم پاره شد ! آنا با احتیاط بخیه های چرخ خیاطی را در روی یقه برش داد، یقه را باز کرد و سپس دوباره آن را بافت ! و بعد از بخیه و دوختن با سوزن و دست و اتو زدن ، پیراهنم دوباره نو شده بود ! مدتی با این پیراهن بسر کردم، دیگر اندازه اش کوچک و کلا زوارش در رفته بود! دیگر به تنم نمی آمد ! کوچک و پاره ! آنا این بار قیچی را آورد پیراهن را به شکل منظم برش داد تا از آن قطعات برای گردگیری استفاده کند و یقه کاموایی را هم کنار گذارد! آنچه که همچنان نو و سالم باقی مانده بود ! دگمه ها بودند ! دگمه هایی قرمز رنگ که بر روی یک پیراهن آبی تیره گره خورده بودند! آنا توبره پارچه ای دگمه ها را باز کرد و آنها را روی سینی ریخت ! من به سرعت شروع به بازی با آنها کردم ، دگمه های با شکل هم و یکسان را برای چند دهمین بار کنار هم چیدم و دگمه های جدید پیراهنم به آنها اضافه شدند ! او دگمه ها را دوباره جمع کرد و داخل توبره در کمد خیاطی اش گذاشت ! سال ها بر تعداد دگمه ها افزوده می شدند و هر از گاهی با شکسته شدن و یا افتادن یک دگمه از یک لباس و پیدا نشدن دگمه ی مشابه ، تمامی دگمه عوض می شدند ............... اکنون سال هاست که سری به این توبره نمی زنم که بعد از رفتن آنا و آتا به منزل مهری نقل مکان کرده اند! اما باز وقتی او توبره ی دگمه ها را باز می کند ، پرنده های خیال مرا تا دور دست های دست نایافتنی می برد و در یک لحظه باز برمی گرداند ! آنها چقدر شاد و رنگین هستند ! دگمه هایی که پوشش می دادند و مرا حفظ می کردند! و اکنون کلید خاطراتم شده اند!
اهل کتاب در روسیه مشغول مطالعه در کتابخانه لنین در سال 1980 هستند
ایوان نزد آبرام می آید و می گوید: - گوش کن، آبرام، یک روبل برای یک ماه به من قرض بده. ابرام پاسخ می دهد: «اشکالی ندارد. - من یک روبل به تو می دهم، اما یک ماه دیگر دو تا را به من برمی گردانی و تبر خود را به عنوان گرو پیش من می گذاری. می خواهی ؟ - آره می خوام! آبرام تبر را می گیرد و روبلی به ایوان می دهد. ایوان روبل را می گیرد، به در می رسد و آبرام به او می گوید: - گوش کن، ایوان، آیا دادن دو روبل در یک ماه برایت سخت خواهد بود؟ - خب، بله، سخت خواهد بود. -خب پس می تونی همین الان نصف بدهی من رو بپردازی. ایوان روبل را پس می دهد، بیرون می رود، می رود و فکر می کند: "روبلی وجود ندارد، تبر نیست، یک روبل هنوز بدهکار است، و مهمتر از همه، همه چیز درست است!"
سال 1896 لئو نیکولایویچ تولستوی، کنت 68 ساله، صاحب گرانقیمت ترین املاک، نویسنده کتاب هایی که در سراسر جهان در نسخه های بسیار فروخته می شود، مردی که بارها جایزه نوبل را رد کرده است، از مسکو به سمت یاسنایا پولیانا می رود.
مدتها شایعاتی منتشر شده بود مبنی بر اینکه یک شاهکار ادبی کامل که هرگز توسط مردم ندیده است، هنوز میتواند در گاوصندوق غبارآلود که توسط خانواده نویسنده فقید نگهداری میشود یا در آرشیو او در دانشگاه تگزاس در قفل و کلید قرار داشته باشد. روز جمعه انتشارات پنگوئن رندوم هاوس تایید کرد که یک رمان منتشرنشده گابریل گارسیا مارکز - با عنوان در ماه اگوست همدیگر را خواهیم دید - نه تنها وجود دارد، بلکه در سال 2024 در قفسه های آمریکای لاتین عرضه خواهد شد.
«من خيلي زود از احساس برتريي كه سفيدپوستان نسبت به ما داشتند آگاه گرديدم و توانستم در مقايسه با معلمين سفيدپوست ببينم كه چگونه پدرم حقير بهنظر ميآيد. آن موضوع غرورتان را وقتي كه هنوز كودكي بيش نيستند جريحهدار ميكند؛ به خودتان ميگوييد: «كاش آنها در جنگهاي نُهگانه اِكسهوسا شكست ميخوردند. من يكي از آنها هستم، و از آنجايي كه جنگهاي اِكسهوسا متوقفگرديدند شروع خواهم كرد و سرزمينم را باز پس ميگيرم!» آن قسمت از پوندولاند كه من در آن متولد گرديدم هنوز بصورت قبيلهاي اداره ميشود؛ مردان قبيله هنوز روي تپهها جمع ميگردند، پتوهاي سنتي را رويشان ميپوشانند. من به مدرسه دهكده رفتم و آگاهي سياسيام از آنجا بسيار كم و مبهم بود. پدرم معلم تاريخ مدرسه دولتي بود، انتظار ميرفت كه او رئيس قبيله كوچكي بشود، ولي او از تصدي آن امتناع كرد (در آن زمان من نتوانستم علت آن را درك نمايم). فقط در كلاس درس بود توانستم كه مسايل مربوطه به كشورم را درك نمايم. مادرم، معلم علوم سرخانه، فردي مذهبي و متعصب بود. وقتي كه فقط هشت سال بودم عادت كردم، كه با او و خواهر كوچكم در يك اطاق در بسته عبادت نماييم، و او ما را مجبور به دعا با صداي بلند ميكرد. وقتي كه پدرم آنجا بود، او ما را ـ دو يا سه دفعه در روز ـ در گوشهاي از باغ نگه ميداشت. باغي با علفهاي بلند كه مانند پناهگاهي او را كه در آن عبادت مينمود محافظت ميكرد. ما اجباراً او را در اين مراسم عبادي دنبال ميكرديم، كه از آن سر در نميآورديم. اين مراسم هميشهآنچنان ذهن مرا مشغول ميكرد كه باعث طغيان بعدي من نسبت به كليسا گرديد، در دبيرستان، فكر ميكنم علت طغياني عليه آن نوع تسلط زنانه او بود. در تمام نيايشها براي فرزندانش دعا ميكرد. او بايستي براي يكي از بچههايش ديوانه شده باشد. دعايش به درگاه خدا را براي پسرش را به ياد ميآورم. او همچنين اين احساس را در من گستراند، براي او ثابت خواهم كرد كه دختر همانند پسر براي والدين با ارزش ميباشد. به علاوه، ايمانم به خدا در دوران كودكيام، وقتي مادرم، سهدفعه در روز براي خواهر بيمارم شديداً دعا ميكرد متزلزل شده بود، در يكشنبهايكه از كليسا باز ميگشت سيسي ويُلوا[1] را كه سرفه همراه با خون داشت را يافت. خونريزي و پساز آن مرگ. من كنار پدرمايستاده بودم، دختربچهاي هفت ساله، وقتي كه او ملافهاي سفيد را بر روي خواهرمكشيد مادرم با دامن آهار زده در كنار پسرش زانو زد، از خداوند تقاضاي فرستادن فرشتگانش براي نجات فرزندش ميكرد. او بايستي به علت ابتلاء به بيماري سل درگذشته باشد.
کتاب را که ورق میزنیم در واقع تبریز 140سال پیش را به عینه میبینیم. مساجد مهم، بازارها، مناطق دیدنی، مراکز تجاری، ساکنان سواحل دریاچۀ ارومیه و آداب و رسوم خطه آذربایجان در آن هویدا است. مزید اطلاع خوانندگان عزیز باید گفت: که تبریز یک قرن و نیم پیش مهمترین شهر تجاری و پرجمعیت ایران بود. در عظمت و شکوه تبریز همین بس که وقتی ۴۰ سال قبل از آن یعنی ۱۸۰ سال پیش،میرزاتقیخان امیرکبیر والی وقت آذربایجان را ناصرالدین شاه به تهران برد تا دارالفنون را تأسیس کند و به کشور نظم و نظام دهد بزرگان تهران به پیشواز والی آذربایجان رفتند و امیرکبیر در سخنانی در پاسخ به سؤالات مردم تهران که در پایتخت قاجار چه خواهد کرد این جمله مستند امیرکبیر در تاریخ ضبط شده است که در جمع بزرگان تهران گفت: «من تهران را مثل تبریز خواهم ساخت.» روزگاری که صنعت، تجارت و اقتصاد ایران دست آذربایجانیها بود و مجموعه تاریخی بازار 1000 ساله تبریز،یادگار سلجوقیان که نصف کالا و اجناس و پول و سکه و ثروت کشور را در خود جای داشت و بخش مهمی از صادرات و واردات و تجارت کشور در همین بازار تبریز شکل میگرفت و کاروانهای تجاری با اشتران از هندوکش و چین ختن و قفقاز و بالکان و عثمانی اجناس را میآورند و کالاهای مورد نیاز خود را میبردند و اولین تجارتخانههای خارجی ایران در همین بازار تبریز شکل گرفته است که امروز متأسفانه آذربایجان صاحب صنعت، تجارت و ثروت دیروز کشور در اکثر شاخصها سقوط کرده و به یک دهم ثروت و تجارت کشور بسنده کرده است. در بخشی از این کتاب میخوانیم؛
اخبار ، گزارشات ، عکسها و فیلم های خود را برای ما ارسال دارید . برای ارسال میتوانید از طریق آدرس تلگرامی یا ایمیل استفاده کنید.