روزی روزگاری پسری کوچک در روستا زندگی می کرد که بسیار تندخو بود . روزی پدرش کیسه ای پر از میخ به او داد و گفت: - هر بار که صبر خود را از دست می دهی یا با کسی دعوا می کنی، یک میخ به دروازه چوبی باغ بزن. پسرک در روز اول او 37 میخ به دروازه باغ کوبید. او بعدها به دوستانش گفت :"در هفتههای بعد، یاد گرفتم که تعداد میخهای چکش کاری شده را کنترل کنم و روز به روز آنها را کاهش دادم: فهمیدم که کنترل کردن خودم راحتتر از کوبیدن میخ است". بالاخره روزی رسید که پسرک حتی یک میخ هم به دروازه باغ نکوبید. سپس نزد پدر آمد و این خبر را به او گفت. پدر به پسرش گفت: - هر بار که صبر خود را از دست ندادی، یک میخ از دروازه بیرون بیاورید. بالاخره روزی رسید که پسرک توانست به پدرش بگوید که تمام میخ ها را کشیده است. پدر پسرش را به سمت دروازه باغ برد: "پسرم، تو فوق العاده رفتار کردی، اما ببین چقدر سوراخ روی دروازه باقی مانده است!" آنها دیگر هرگز مثل قبل نخواهند بود. وقتی با کسی بحث می کنی و چیزهای ناخوشایندی به او می گویی، او را با زخم هایی مانند زخم های روی دروازه رها می کنید. تو می توانید چاقو را به یک شخص بزنی و سپس آن را بیرون بکشی، اما همیشه یک زخم وجود دارد. و مهم نیست که چند بار درخواست بخشش کنی. زخم باقی خواهد ماند. زخم ناشی از کلمات همان درد و جراحت جسمی را ایجاد می کند.
تلاش هزاران ساله بشریت برای درک بدن انسان با نقاط عطف تاریخ پزشکی تکمیل شده است، اما تعداد کمی از شخصیتهای فردی به اندازه ابوعلی سینا ، اعجوبهای که به اعجاز ایرانی تبدیل شده (980-1037)،اعتبار دارند که معمولاً در غرب با نام ابن سینا تأثیرگذارترین متفکران در ماجرای در حال گسترش تمدن ما شناخته میشود. او 450 اثر شناخته شده در زمینه های فیزیک، فلسفه، نجوم، ریاضیات، منطق، شعر و پزشکی، از جمله دایره المعارف مهم قانون شفا را تالیف کرد که درک ما از بدن انسان و عملکرد درونی آن را برای همیشه تغییر داد. این شاهکار علم و فلسفه - یا متافیزیک، همانطور که در آن زمان نامیده می شد - تا ششصد سال پس از مرگ ابن سینا به عنوان مرکز آموزش پزشکی قرون وسطی مورد استفاده قرار گرفت.
یک روز قورباغه ها دور هم جمع شدند و تصمیم گرفتند برای بالا رفتن از بلندترین کوه جنگل مسابقه دهند. همه ساکنان جنگل متوجه این موضوع شدند و شروع به خندیدن به این قورباغه ها کردند: "شما خیلی کوچک هستید، نمی توانید از این کوه بالا بروید!" و سپس روزی فرا رسید که همه قورباغه ها در نزدیکی این کوه جمع شدند. همه حیوانات برای دیدن این آمدند. پس از دستور "شروع"، همه قورباغه ها به سرعت از کوه بالا رفتند. حیوانات جنگل به جای حمایت از آنها فقط به آنها می خندیدند. و هر بار قورباغه ها به تدریج فاصله را ترک کردند. تعداد آنها کمتر و کمتر شد و در نهایت فقط یک قورباغه باقی ماند. او بالاتر و بالاتر رفت و در نهایت به قله رسید. او بازی را برد. بعد از اینکه او پایین آمد، چند قورباغه به او نزدیک شدند و پرسیدند: «به من بگو، ما اینقدر کوچک و ضعیف هستیم؟» اما قورباغه جواب آنها را نداد. معلوم شد او ناشنوا است.
الاغ به ببر گفت: - چمن آبی است. ببر پاسخ داد: - نه، چمن سبز است! اختلاف بین آنها بالا گرفت و آنها برای حل اختلاف خود نزد شیر، پادشاه جنگل رفتند. حتی قبل از رسیدن به جایی در جنگل که شیر بر تخت خود نشسته بود، الاغ شروع به گریه کرد: - اعلیحضرت، آیا درست است که چمن آبی است؟ لو پاسخ داد: - بله، درست است، چمن آبی است. الاغ خوشحال شد و ادامه داد: - ببر با من موافق نیست، بحث می کند و مرا آزار می دهد. لطفا مجازاتش کنید!
وانت بار آبی رنگ ؛ همان " آبی نیسان" کنار خیابان ایستاده بود ، هندوانه بارش بود ، مثل همیشه چند تا هنوانه قرمز را هم بریده بود تا نشان دهد که این هندوانه ها قرمز هستند ! کنار پیاده رو ، پای درخت هم یک پوست هندوانه افتاده بود و گنجشک کنارش ایستاده بود و یواشکی به آن نگاه می کرد ،گنجشک پرید و یکی دوتا نوک به آن زد و ناگهان پرواز کرد! گنجشک بالای درخت نشست و به پایین نگاه می کرد ، این بار رفت و درست نشست روی هندوانه بریده شده بالای " آبی نیسان " و تا می توانست به هندوانه بریده شده نوک زد و دلی از عزا در آورد ! جیکی از شادمانی سر داد ؛ معلوم بود که طعم هندوانه به دلش نشسته بود ، یک نوک دیگر زد و پرید و دور شد! او امروز هندوانه هم خورده بود، راننده خوش خلق " آبی نیسان " و ما هم زدیم زیر خنده ! راننده گفت؛ این هم سهم اون بود ، خدا را شکر که آمد و سهمش را هم با خود برد!
هاپو کوچولوی محله ما وقتی به محله آمد هیچ از اسمش نگفت گردنبندی هم نداشت که اسمش روی آن باشد چند بار صداش کردم جواب نداد تا آنکه وقتی بهش گفتم " هاپو" گوش هاشو تیز کرد! و سری تکون داد!
هرکدام یادآور یک خاطره بودند خاطره ای از یک لباس ؛ که بدست آوردنش یک داستانی طولانی داشت ! پارچه ای که به خانه می آمد، سانتی متر پلاستیکی و حلقه شده و قیچی و سوزن و نخ همراهش روی کف اتاق می افتادند! و سپس آن پارچه با برش و قیچی و سوزن و چرخ خیاطی تبدیل به یک پیراهن یا لباس دیگر می شد دگمه ها گاه یک دسته چهار تایی می شدند و گاه یک دسته پنج تایی ! و شاید فقط یک دانه از آنها موجود می شد! ماجرای پیراهن آبی ، ماجرای یک حیات طولانی بود ، نه یک خاطره ساده ! حوا خانم همسایه مان پارچه ی آن را برایم خریده بود و آنا آن را برایم دوخته بود ، بدن پیراهن پارچه ای بود و یقه اش بافتنی ! همه با دقت به آن نگاه می کردند! اما یقه اش قبل از بقیه قسمت ها زوارش در رفت و کم کم پاره شد ! آنا با احتیاط بخیه های چرخ خیاطی را در روی یقه برش داد، یقه را باز کرد و سپس دوباره آن را بافت ! و بعد از بخیه و دوختن با سوزن و دست و اتو زدن ، پیراهنم دوباره نو شده بود ! مدتی با این پیراهن بسر کردم، دیگر اندازه اش کوچک و کلا زوارش در رفته بود! دیگر به تنم نمی آمد ! کوچک و پاره ! آنا این بار قیچی را آورد پیراهن را به شکل منظم برش داد تا از آن قطعات برای گردگیری استفاده کند و یقه کاموایی را هم کنار گذارد! آنچه که همچنان نو و سالم باقی مانده بود ! دگمه ها بودند ! دگمه هایی قرمز رنگ که بر روی یک پیراهن آبی تیره گره خورده بودند! آنا توبره پارچه ای دگمه ها را باز کرد و آنها را روی سینی ریخت ! من به سرعت شروع به بازی با آنها کردم ، دگمه های با شکل هم و یکسان را برای چند دهمین بار کنار هم چیدم و دگمه های جدید پیراهنم به آنها اضافه شدند ! او دگمه ها را دوباره جمع کرد و داخل توبره در کمد خیاطی اش گذاشت ! سال ها بر تعداد دگمه ها افزوده می شدند و هر از گاهی با شکسته شدن و یا افتادن یک دگمه از یک لباس و پیدا نشدن دگمه ی مشابه ، تمامی دگمه عوض می شدند ............... اکنون سال هاست که سری به این توبره نمی زنم که بعد از رفتن آنا و آتا به منزل مهری نقل مکان کرده اند! اما باز وقتی او توبره ی دگمه ها را باز می کند ، پرنده های خیال مرا تا دور دست های دست نایافتنی می برد و در یک لحظه باز برمی گرداند ! آنها چقدر شاد و رنگین هستند ! دگمه هایی که پوشش می دادند و مرا حفظ می کردند! و اکنون کلید خاطراتم شده اند!
اهل کتاب در روسیه مشغول مطالعه در کتابخانه لنین در سال 1980 هستند
ایوان نزد آبرام می آید و می گوید: - گوش کن، آبرام، یک روبل برای یک ماه به من قرض بده. ابرام پاسخ می دهد: «اشکالی ندارد. - من یک روبل به تو می دهم، اما یک ماه دیگر دو تا را به من برمی گردانی و تبر خود را به عنوان گرو پیش من می گذاری. می خواهی ؟ - آره می خوام! آبرام تبر را می گیرد و روبلی به ایوان می دهد. ایوان روبل را می گیرد، به در می رسد و آبرام به او می گوید: - گوش کن، ایوان، آیا دادن دو روبل در یک ماه برایت سخت خواهد بود؟ - خب، بله، سخت خواهد بود. -خب پس می تونی همین الان نصف بدهی من رو بپردازی. ایوان روبل را پس می دهد، بیرون می رود، می رود و فکر می کند: "روبلی وجود ندارد، تبر نیست، یک روبل هنوز بدهکار است، و مهمتر از همه، همه چیز درست است!"
سال 1896 لئو نیکولایویچ تولستوی، کنت 68 ساله، صاحب گرانقیمت ترین املاک، نویسنده کتاب هایی که در سراسر جهان در نسخه های بسیار فروخته می شود، مردی که بارها جایزه نوبل را رد کرده است، از مسکو به سمت یاسنایا پولیانا می رود.
مدتها شایعاتی منتشر شده بود مبنی بر اینکه یک شاهکار ادبی کامل که هرگز توسط مردم ندیده است، هنوز میتواند در گاوصندوق غبارآلود که توسط خانواده نویسنده فقید نگهداری میشود یا در آرشیو او در دانشگاه تگزاس در قفل و کلید قرار داشته باشد. روز جمعه انتشارات پنگوئن رندوم هاوس تایید کرد که یک رمان منتشرنشده گابریل گارسیا مارکز - با عنوان در ماه اگوست همدیگر را خواهیم دید - نه تنها وجود دارد، بلکه در سال 2024 در قفسه های آمریکای لاتین عرضه خواهد شد.
«من خيلي زود از احساس برتريي كه سفيدپوستان نسبت به ما داشتند آگاه گرديدم و توانستم در مقايسه با معلمين سفيدپوست ببينم كه چگونه پدرم حقير بهنظر ميآيد. آن موضوع غرورتان را وقتي كه هنوز كودكي بيش نيستند جريحهدار ميكند؛ به خودتان ميگوييد: «كاش آنها در جنگهاي نُهگانه اِكسهوسا شكست ميخوردند. من يكي از آنها هستم، و از آنجايي كه جنگهاي اِكسهوسا متوقفگرديدند شروع خواهم كرد و سرزمينم را باز پس ميگيرم!» آن قسمت از پوندولاند كه من در آن متولد گرديدم هنوز بصورت قبيلهاي اداره ميشود؛ مردان قبيله هنوز روي تپهها جمع ميگردند، پتوهاي سنتي را رويشان ميپوشانند. من به مدرسه دهكده رفتم و آگاهي سياسيام از آنجا بسيار كم و مبهم بود. پدرم معلم تاريخ مدرسه دولتي بود، انتظار ميرفت كه او رئيس قبيله كوچكي بشود، ولي او از تصدي آن امتناع كرد (در آن زمان من نتوانستم علت آن را درك نمايم). فقط در كلاس درس بود توانستم كه مسايل مربوطه به كشورم را درك نمايم. مادرم، معلم علوم سرخانه، فردي مذهبي و متعصب بود. وقتي كه فقط هشت سال بودم عادت كردم، كه با او و خواهر كوچكم در يك اطاق در بسته عبادت نماييم، و او ما را مجبور به دعا با صداي بلند ميكرد. وقتي كه پدرم آنجا بود، او ما را ـ دو يا سه دفعه در روز ـ در گوشهاي از باغ نگه ميداشت. باغي با علفهاي بلند كه مانند پناهگاهي او را كه در آن عبادت مينمود محافظت ميكرد. ما اجباراً او را در اين مراسم عبادي دنبال ميكرديم، كه از آن سر در نميآورديم. اين مراسم هميشهآنچنان ذهن مرا مشغول ميكرد كه باعث طغيان بعدي من نسبت به كليسا گرديد، در دبيرستان، فكر ميكنم علت طغياني عليه آن نوع تسلط زنانه او بود. در تمام نيايشها براي فرزندانش دعا ميكرد. او بايستي براي يكي از بچههايش ديوانه شده باشد. دعايش به درگاه خدا را براي پسرش را به ياد ميآورم. او همچنين اين احساس را در من گستراند، براي او ثابت خواهم كرد كه دختر همانند پسر براي والدين با ارزش ميباشد. به علاوه، ايمانم به خدا در دوران كودكيام، وقتي مادرم، سهدفعه در روز براي خواهر بيمارم شديداً دعا ميكرد متزلزل شده بود، در يكشنبهايكه از كليسا باز ميگشت سيسي ويُلوا[1] را كه سرفه همراه با خون داشت را يافت. خونريزي و پساز آن مرگ. من كنار پدرمايستاده بودم، دختربچهاي هفت ساله، وقتي كه او ملافهاي سفيد را بر روي خواهرمكشيد مادرم با دامن آهار زده در كنار پسرش زانو زد، از خداوند تقاضاي فرستادن فرشتگانش براي نجات فرزندش ميكرد. او بايستي به علت ابتلاء به بيماري سل درگذشته باشد.
کتاب را که ورق میزنیم در واقع تبریز 140سال پیش را به عینه میبینیم. مساجد مهم، بازارها، مناطق دیدنی، مراکز تجاری، ساکنان سواحل دریاچۀ ارومیه و آداب و رسوم خطه آذربایجان در آن هویدا است. مزید اطلاع خوانندگان عزیز باید گفت: که تبریز یک قرن و نیم پیش مهمترین شهر تجاری و پرجمعیت ایران بود. در عظمت و شکوه تبریز همین بس که وقتی ۴۰ سال قبل از آن یعنی ۱۸۰ سال پیش،میرزاتقیخان امیرکبیر والی وقت آذربایجان را ناصرالدین شاه به تهران برد تا دارالفنون را تأسیس کند و به کشور نظم و نظام دهد بزرگان تهران به پیشواز والی آذربایجان رفتند و امیرکبیر در سخنانی در پاسخ به سؤالات مردم تهران که در پایتخت قاجار چه خواهد کرد این جمله مستند امیرکبیر در تاریخ ضبط شده است که در جمع بزرگان تهران گفت: «من تهران را مثل تبریز خواهم ساخت.» روزگاری که صنعت، تجارت و اقتصاد ایران دست آذربایجانیها بود و مجموعه تاریخی بازار 1000 ساله تبریز،یادگار سلجوقیان که نصف کالا و اجناس و پول و سکه و ثروت کشور را در خود جای داشت و بخش مهمی از صادرات و واردات و تجارت کشور در همین بازار تبریز شکل میگرفت و کاروانهای تجاری با اشتران از هندوکش و چین ختن و قفقاز و بالکان و عثمانی اجناس را میآورند و کالاهای مورد نیاز خود را میبردند و اولین تجارتخانههای خارجی ایران در همین بازار تبریز شکل گرفته است که امروز متأسفانه آذربایجان صاحب صنعت، تجارت و ثروت دیروز کشور در اکثر شاخصها سقوط کرده و به یک دهم ثروت و تجارت کشور بسنده کرده است. در بخشی از این کتاب میخوانیم؛
زمینلرزهها و گسلهای زمینلرزهای در فلات ایران، یک کار تحقیقاتی چندرشتهای جامع و گویا است که جنبههای انسانی و فیزیکی گسلهای فعال و زمینلرزههای با بزرگی بزرگ را از دوران باستان در فلات ایران را تحلیل میکند. سوابق تاریخی، باستانشناسی و جامعهشناختی طولانیمدت زمینلرزهها که در اینجا مورد بحث قرار میگیرند، بینشی درباره بزرگی زلزله، تکرار، تقسیمبندی گسلها، خوشهبندی و الگوهای گسیختگیهای زمینلرزه از دوران ماقبل تاریخ تا کنون به دست میدهد. بخش اول کتاب به بررسی سنت ها و ادبیات شفاهی منطقه مربوط به زلزله، به ویژه در فولکلور، ادبیات حماسی و الهیات می پردازد. بخش دوم پدیدههای دینامیکی مرتبط با زمینلرزهها، از جمله تکتونیک فعال، باستان لرزهخیزی، و گسلشدن سطح زمینهای لرزهای در طول قرن بیستم را ارزیابی میکند.
آنا با سختی و با عصایش به سمت در می رفت ، از پله های ساختمان تا درخانه 20 متر می شد و او در دوران توانبخشی بعد از سکته مغزی توانسته بود که این راه رفتن را به خوبی تمرین کند .اما این بار بیشتر از آینده، بیاد گذشته افتاده بود ، یک مرور یر زندگی 60 _ 70 ساله در چند لحظه از ذهنش گذشت! ازکوچه کردلر تا منزل بزرگ حاج فیروز، اربابی که سال های دوران عسرت را فقط با سوزانیدن “یاببا” پهن کاوی در کوره مطبخ بسر می برد ، تا دود از اجاق خانه قطع نشود و یا بازی های کودکانه که فرصتی چندان برایش پیدا نکرد و بزودی مجبور به دایه گی خواهران و برادران کوچکش شده بود . خانه حاجی میرزا علی اصغر که دیوارهایش هر روز قد می کشیدند تا همسایه ها نتوانند داخل آن را ببیند و روزگار سیاه باغ محله که یواش یواش درختانش می خشکید تا باغ شهر به خانه ها تبدیل شود؛ ........ آنا هنوز به شیر آبیاری وسط حیاط نرسیده بود که یاد آن روزها افتاد بسرعت در ذهنش مانند یک فیلم در پرده سینما گذشتند ........
در حین عبور از خیابان بودم ، ناگهان ازدحام نامانوس چندین کلاغ توجه مرا به خود جلب کرد! یک گورچین (کبوتر) در میان پنج یا شش کلاغ دیده می شد! این تصویر در وهله اول عجیب به نظر می رسید، یک کبوتر و شش کلاغ ! اما ناگهان متوجه گیر افتادن کبوتر در میان دیگر پرندگان شدم ! یکی از کلاغ ها ضربه ای محکم به کبوتر زد ! آنها می خواستند کارکبوتر را تمام کنند ! فرصت آن را داشتم که دوربینم را درآورده و تصویر و فیلمی از گیرانداختن گورچین توسط کلاغ های مهاجم و سپس قتل او بگیرم ! فیلم مستندی که کمتر دیده شده بود و کمتر کسی پیش از این شاهدش گردیده بود! اکر به تصویر برداری ماجرا و بردن جایزه فیلم مستند فکر نمی کردم ! امکان نجات کبوتر را هم داشتم! ، مرگ کبوتر فرصتی برای تولید فیلم برای شبکه های اجتماعی می شد ! اما نه !!! این اتفاق و گیر افتادن کبوتر نمی توانست مورد قبول باشد ! واقعا بدور از اخلاق بود ! با سرعت و فریادکنان به سمت کلاغ ها دویدم ! کلاغ ها یک لحظه شوکه شدند! در همین لحظه کبوتر با سرعت خود را زیر پل بتنی جوی آب کنار خیابان انداخت ، جایی که دیگر دیده نمی شد ! کلاغ ها نمی خواستند کنار بکشند ، حتی نمی خواستند از محل خود پرواز بکنند ! به سمت آنها رفتم ! کمی عقب کشیدند! بالای تیرها به انتظار نشستند ! طعمه از دستشان رفته بود، اما می توانستند منتظر بمانند ! تصور می کردم از عصبانیت به من حمله ور شوند ! اما من ماجرای فراری دادن کبوتر را تمام نکردم ! کلاغ ها همچنان بالای تیرنشسته بودند! و چقدر با آرامش ! گویی پیش از این در فکر کشتن کبوتر نبودند ! به نظر می رسید در انتظار رفتن من بودند و من هم در انتظار رفتن آنها همان جا باقی ماندم ! آنها چاره ای جز رفتن نیافتند و من به راه خود ادامه دادم !
صدای افتادن روی زمین و برخاستن یک صدای "تق تق" را شنیدم ، راستش را بخواهید؛ سر و صدای افتادنش طوری بود که می شد حدس زد این فقط یک گردوست که از آسمان به زمین افتاده است ! برگشتم و زمین را جستجو کردم ، گردوی شکسته روی زمین قرار داشت ! اما آنچه که جای سوال می شد این بود که چه کسی گردو را روی زمین انداخت؟ سرم را بالا بردم ؛ کلاغ بالای سرم روی نرده ها بود، آنچنان آرام و بی خیال نشسته بود، گویی که هیچ خبری از ماجرا ندارد. اما اگر کلاغ گردو را بزمین نیانداخته بود پس کار کی بود ؟ اما کس دیگری آنجا نبود و به نظر می رسید این کار ، حتما کار همین کلاغ بی خیال است و بس ! منتظر بود که من از آن محل بگذرم و بروم ! دوربینم را بطرفش گرفتم و دگمه آن را فشار دادم و عکسش را گرفتم . حال من آرام راه افتادم و از محل گذشتم و سپس یواشکی برگشتم و به تماشا ایستادم ! کلاغ پایین آمده بود و نشسته بود روی یک ماشین ! بازهم کمی به اطراف نگاه کرد و این ور و آن ور را مجددا سنجید و وقتی مطمئن شد خطری وجود ندارد ، پرید روی زمین و نگاهی دوباره به گردو انداخت. یک نوک دیگر به آن زد. باز از همان فاصله کم گردوی شکسته را پرتاب کرد و سپس باز با منقارش گردو را برداشت و با سرعت پرید و رفت پشت بام!
اسمش همایون است ، خیلی با فیس و افاده راه می رود! عزت نفسش را حفظ می کند! کمتر دیده شده است که از همسایه هایش غذا بخواهد! خانه اش قابل شناسایی نیست ! اما محله اش معلوم است! خیلی طرفدار دارد ، نه تنها بین گربه ها که بین آدم ها هم ! دوربین را که به سمتش گرفتم چندان اعتنایی نکرد ، حتی از جایش هم بلند نشد ! چند نگاهی به دوربین انداخت و بعد این ور و آن ور نگاه می کرد! چند بار دعوت کرده ام به خانه ی ما هم سری بزند اما او عاشق کوچه و گردش در بالای دیوارهاست !
گنجشک ها توی حیاط بودند و پیشی هم داخل برگ ها بالای دیوارپنهان شده بود ؛ واسه خوردن گنجشک ها نقشه کشیده بود ، اما این توی کوچه ممکن بود ، چون خونه خودش قوانین خودش رو داره ! پیشی می تونه فقط آب از سطل کوچک بخوره و یا اگر دلش خواست از غذای خودش ! این که نمی شه مهمون بیایی و مهمون های دیگه رو بخوری !!!! واسه این یک پیش ده لازم بود که هم پیشی فرار بکنه و هم دیگر مهمون های حیاط!
روزی روزگاری در دهکده ای دور دست و سر سبز پسر بچه ای به همراه پدر و مادر زندگی می کرد. او تنها فرزند خانواده بود . پدر و مادر به خاطر بد رفتاری های او به تنگ آمده بودند. پسر بچه عادت داشت که زود عصبانی شده و با طعنه و سرزنش با دیگران رفتار کند و این بد رفتاری او باعث آزرده خاطر شدن دیگران می شد. پسرک به خاطر عصبانیتی که داشت همسایه ها و دوستانش را مورد آزار و اذیت قرار داده و به آنان نیش زبان می زد. پدر و مادرش بارها به او توصیه کرده بودند که عصبانیت خود را کنترل کرده وبا مهربانی با دیگران رفتار کند ولی متاسفانه همه ی تلاش های آنها بی نتیجه مانده بود . بالاخره پدرش بعد از روزها فکر نقشه ای به ذهنش رسید.
ایوب همکلاسی "درس نخوان" ما بود ، روخوانی کتاب فارسی برایش بسیار مشکل بود و گاه ناممکن ! اصلا نمی توانست محیط و پیرامون مثلث و دایره و سایر اشکال هندسی را محاسبه کند و یا تمرین حل کند ، او کلا چیزی را یاد نمی گرفت ، واقعا یک معمای پیچیده بود البته خودش برای خودش ! قد وهیکلش درشت بود ، سینه اش بزرگ تر نسبت به بدنش ، تقریبا انسان های نخستین یا تیپ سینه ی ستبر گوریل را مجسم می کرد. یک نوعی گوز و خمیدگی در پشتش دیده می شد ! اما چون دائم، درحال دویدن در ورزشگاه باغشمال بود همه فکر می کردند این بدن خمیده هم جزوی از ورزیدگی است . او بجای درس خواندن ، به ورزش در مدرسه مشغول بود و مدرسه راهنمایی تحصیلی شاه حسین ولی نیز برای اینکه عنوان قهرمانی ورزشی را داشته باشد ، چندان حساسیتی برای تحصیل او به خرج نمی داد. مسئولین مدرسه نمراتش را کادویی کرده بودند و ناظم مدرسه و معلم ورزش از دیگران معلم ها برایش نمره می خواستند!
یکی بود ، یکی نبود ! روزی روزگاری در جنگلی سرسبز، لاک پشتی زیر درختی بلند زندگی می کرد که یک پرنده آبی روی آن برای خودش لانه ایی ساخته بود. یک روز لاک پشت با تمسخر و پوزخند رو به پرنده کرد و گفت :"چه خانه ی مسخره ای داری! از برگ و شاخه های شکسته شده برای خودت لانه ایی ساخته ایی که نه سقفی دارد و نه حفاظی و چون خودت آن را ساخته ای بسیار ضعیف و نا امن است. خانه ی من خیلی محکم تر و بهتر از خانه ی توست". پرنده رو به لاک پشت کرد و گفت: بله درست است خانه ی من از چوب های شکسته شده ساخته شده است که به نظر فرسوده می آیند و در طبیعت به راحتی پیدا می شوند؛ ولی چون من خودم آن را ساخته ام خیلی دوستش دارم! لاک پشت گفت: فکر می کنم که لانه ی تو مثل لانه های دیگر است ولی به خوبی خانه ی من هرگز نمی شود ؛ تو حتما برای خانه ی محکم من حسودی می کنی ! پرنده با خنده رویی به لاک پشت نگاه کرد و گفت: بر عکس لانه ی من جای کافی برای دوستان و آشنایانم دارد ولی خانه ی تو فقط پوسته ایی است که فقط مخصوص خودت است و برای دیگران جایی ندارد. شاید از لحاظ ظاهر خانه ی تو مقاوم تر و محکم تر است و یک خانه محکم به حساب میآید؛ ولی لانه ی من حتما و با اطمینان از لحاظ آرامش و صمیمیت از خانه ی تو بهتر است.
یکی بود ، یکی نبود ! روزی روزگاری در سرزمین های دور ، روباهی حیله گر و شیطان در جنگلی زندگی می کرد. او به فریب دادن دیگران و سر به سر گذاشتن آنها علاقه داشت و از این کار خود لذت می برد، روباه حیله گر با شیرین زبانی به حیوانات نزدیک شده و سپس اعتماد آنها را جلب می کرد و آن گاه با آنها شوخی می کرد . روباه یک روز لک لکی را در جنگل دید که مشغول جمع کردن چوب بود ؛ او با خوش رفتاری مثل یک دوست با لک لک صحبت کرد و او را برای شام به خانه اش دعوت کرد.
دیوید دیوپ ، نویسنده سنگالی- فرانسوی ، با یک قهرمان اصلی "سرباز آفریقایی در خط مقدم" که مدتها از ادبیات جنگ جهانی اول حذف شده بود ، الگوی دیرینه ی سبک مدرنیسم را تغییر داده است ...... ده میلیون سرباز در جنگ در جنگ جهانی اول کشته شدند ، بسیاری از آنها در داخل سنگرها بودند. این کشتار گسترده نه تنها شیوه اداره جنگ و در نظر گرفتن موضوع سلاح در اروپا را مطرح ساخت، بلکه نحوه هنرآفرینی مردم را نیز تغییر داد. بی رحمی مکانیزه جنگی در جامعه جهانی حالت های بیان قبلی را مانند "واقع گرایی" منسوخ کرد. ساختار بعدی در ادبیات با جنگ صنعتی و ناسیونالیسم ناخوشایند، جنبش هایی مانند دادائیسم ، آینده گرایی و روش های مدرنیسم ادبی را آغاز کرد و بر نویسندگان در محیط های آنگلو( آنگلو اسفیر ) از ویرجینیا وولف تا تی اس الیوت تأثیرگذار بود.
اخبار ، گزارشات ، عکسها و فیلم های خود را برای ما ارسال دارید . برای ارسال میتوانید از طریق آدرس تلگرامی یا ایمیل استفاده کنید.