11 اسفند 1403
گربهای پیر و دانا روی چمن دراز کشیده بود و زیر نور خورشید خود را گرم میکرد. در همین هنگام، یک بچهگربه کوچک و چابک از کنارش با شتاب گذشت. او با غلت زدن از کنار گربه رد شد، سپس با سرعت پرید و دوباره شروع به دویدن دور دایره کرد. گربه با تنبلی پرسید: — چه کار میکنی؟ بچهگربه که نفسنفس میزد، جواب داد: — دارم سعی میکنم دُمم رو بگیرم! گربه خندید و گفت: — ولی چرا؟ بچهگربه گفت: — به من گفتن که دُمم، شادیمه. اگه دُمم رو بگیرم، شادیم رو هم میگیرم. حالا سه روزه که دنبال دُمم میدوم، ولی هر دفعه از دستم در میره. گربه پیر با لبخندی که فقط گربههای پیر و دانا بلدند، گفت: — وقتی جوون بودم، به منم گفتن که شادیم توی دُممه. روزای زیادی دنبال دُمم دویدم و سعی کردم بگیرمش. نه چیزی میخوردم، نه چیزی مینوشیدم، فقط دنبال دُمم میدویدم. از خستگی بیحال میافتادم، بلند میشدم و دوباره سعی میکردم دُمم رو بگیرم. یه لحظه ناامید شدم. بعد فقط راه افتادم هر جا که چشمام میدید. میدونی چی رو یهو فهمیدم؟ بچهگربه با تعجب پرسید: — چی؟ گربه گفت: — فهمیدم که هر جا میرم، دُمم همهجا دنبالم میاد. برای شادی نباید بدوی. باید راه خودت رو انتخاب کنی، اونوقت شادی خودش باهات میاد.
تبریز امروز:
اخبار ، گزارشات ، عکسها و فیلم های خود را برای ما ارسال دارید . برای ارسال میتوانید از طریق آدرس تلگرامی یا ایمیل استفاده کنید.