8 مهر 1401

سکانس پایان زندگی آنا

قصه پرداز بابک وحیدی آذر

آنا با سختی و با عصایش به سمت در می رفت ، از پله های ساختمان تا درخانه 20 متر می شد و او در دوران توانبخشی بعد از سکته مغزی توانسته بود که این راه رفتن را به خوبی تمرین کند .اما این بار بیشتر از آینده، بیاد گذشته افتاده بود ، یک مرور یر زندگی 60 _ 70 ساله در چند لحظه از ذهنش گذشت! ازکوچه کردلر تا منزل بزرگ حاج فیروز، اربابی که سال های دوران عسرت را فقط با سوزانیدن “یاببا” پهن کاوی در کوره مطبخ بسر می برد ، تا دود از اجاق خانه قطع نشود و یا بازی های کودکانه که فرصتی چندان برایش پیدا نکرد و بزودی مجبور به دایه گی خواهران و برادران کوچکش شده بود . خانه حاجی میرزا علی اصغر که دیوارهایش هر روز قد می کشیدند تا همسایه ها نتوانند داخل آن را ببیند و روزگار سیاه باغ محله که یواش یواش درختانش می خشکید تا باغ شهر به خانه ها تبدیل شود؛ ........ آنا هنوز به شیر آبیاری وسط حیاط نرسیده بود که یاد آن روزها افتاد بسرعت در ذهنش مانند یک فیلم در پرده سینما گذشتند ........

تبریز امروز:

آنا با سختی و با عصایش به سمت در می رفت ، از پله های ساختمان تا درخانه 20 متر می شد و او در دوران توانبخشی بعد از سکته مغزی توانسته بود که این راه رفتن را به خوبی تمرین کند

.اما این بار بیشتر از آینده، بیاد گذشته افتاده بود ، یک مرور یر زندگی 60 _ 70 ساله در چند لحظه از ذهنش گذشت!  ازکوچه کردلر تا منزل بزرگ حاج فیروز، اربابی که سال های دوران عسرت را فقط با سوزانیدن “یاببا” پهن کاوی در کوره مطبخ بسر می برد ، تا دود از اجاق خانه قطع نشود و یا بازی های کودکانه که فرصتی چندان برایش پیدا نکرد و بزودی مجبور به دایه گی خواهران و برادران کوچکش شده بود . خانه حاجی میرزا علی اصغر که دیوارهایش هر روز قد می کشیدند تا همسایه ها نتوانند داخل آن را ببیند  و روزگار سیاه باغ محله که یواش یواش درختانش می خشکید تا باغ شهر به خانه ها تبدیل شود؛ ........  آنا هنوز به شیر آبیاری وسط حیاط نرسیده بود که یاد آن روزها افتاد بسرعت در ذهنش مانند یک فیلم در پرده سینما گذشتند ........

آن روز که در کوچه ی کردلر جمیله خانم به خواستگاریش آمد و پس از آن سال ها خیاطی و کار همراه با مرد خانه حسن آقا ! بچه ها آمدند و هر کدام یک گواهینامه داخل جعبه جهیزیه انداختند و آن را سنگین کردند. چقدر سریع گذشته بود ، ازدواج ؛ شش بچه  و شش دانشگاه و شش عروس و داماد و حال نوه های بزرگ و کوچک !

نمی توانست تصمیم بگیرد ؟ آیا به تهران برود !؟ یا این تبریز آرام و امن است و بس ! جمعه ها با فاروق و عروس و نوه اش فریدون و حسن آقا کمی ماشین سواری در جاده ها و تماشای طبیعت برایش کافی بود !

اما الان سیامک می گفت که شهرام  پسر بزرگش او را برای دیدن خانه اش دعوت کرده است، وقتی نوه بزرگ خانواده در یکی از دانشگاه های تهران  قبول شد ، شهرام پسر بزرگ خانواده با همسر و فرزندش  بدنبال پسرش راهی  تهران شدند.

درگیری در دانشگاه ها زیاد بود و آنها نگران پسر درس خوان شان بود که هیچ علاقه ای به این ماجراها نداشت ....اما چه می شد کرد، کنار بچه بودن بهتر بود.

الان سیامک می گفت شهرام از او خواسته است که آنا را هم بعد از گذشت سال ها به تهران ببرد .زیاد اهل رفتن به خانه بچه هاش نبود ، همین  که بچه ها به خانه اش بیایند برای او کفایت می کرد.....

به نزدیک درخانه رسیده بود ، پاهایش  نای بیرون رفتن را نداشتند، دلش نمی خواست از خانه اش دل بکشد، یک فندق را کنار باغچه کاشته بود و گوشه ی دیگر حیاط یک پسته ! هر دوشان سبز شده بودند و شاخ و برگ کوچکی پیدا کرده بودند .

پایش را داخل پیاده رو گذاشته بود ، مهربان دختر کوچکش که برای مراقبت از او خانه اش را به خانه پدری انتقال داده بود چشمانش پر از اشک بود! مانده بود چه بگوید 3 سال از سکته مغزی آنا می گذشت ، هر روز مراقبش بود با تاکسی دکتر برده بود و .......... حال آنا در حال رفتن بود . زبانش قفل شده بود. حال فاروق از راه  رسید ، گفت آنا نرو اما آنا صدایش را نشنید ، دوباره گفت آنا نرو و بازصدای او را کسی نشنید . آنا می شه نری ، این بار آنا چشم در چشمانش دوخت !  نمی توانست بگوید نمی روم ! اما نمی خواست برود ! خانه اش آرام بود  و برایش راحت ! اما چیزی نگفت ، نمی توانست چیزی بگوید .

عروسش داخل ماشین نشسته بود و از آن پیاده نمی شد و دو نوه اش هم داخل ماشین در صنذلی عقب بودند. درسا هنوز کوچک بود توی سبد  اما نارلی در روی صندلی نشسته بود ! ماشین کلا شلوغ بود ، آنا یه سختی پشت عروسش روی صندلی عقب  نشست ! ماشین دوو سواری سیامک راه افتاد و از مقابل چشم های پراشک فارق و مهربان پنهان شد .

بدن فاروق می لرزید و درونش پر بود از حرف های نگفته ! از آن شرم های بیهوده که همیشه مانع از آغوش کشیدن بدر و مادر  و بوسیدن شان شده بودند و مهربان هم مانند برادرش همچنین فکر می کرد.

آنها چیزی بهم نگفتند و فاروق هم خداحافظی کرد و از جلو درخانه پدر دور شد .............

***

آنا هنوز داخل ماشین جابجا نشده بود ، سیامک خود را روی صندلی راحت تر می کرد ، شروین عروسش برگشت نگاهی به عقب انداخت ، چیزی نمی گفت.  ناگهان صدای فریاد و جیغ بلند نارلی بلند شد. نارلی کوچولو نبود اما باصدای بلند جیغ و داد میکرد . درسا از خواب بیدار شد و او هم شروع کرد به گریه و جیغ و داد .

سیامک نمی دانست چکار بکند ، صدای کوچولوئ گریه نکن آنا در داخل ماشین شنیده می شد ، شروین می گفت گریه نکن ، عزیزم  ....و چند بار تکرار کرد و ........................ماشین دوو روان در جاده حرکت می کرد اما داخل ماشین چندان روان نبود.

 جایی برای نشستن آنا نبود ، نمی توانست پاهایش را کمی دراز بکند ، نه در بغل دستش جا بود و نه در جلو پاهایش ! گیر افتاده بود ! فشار را احساس می کرد ! هیچ حس آشنایی و گرمی در داخل خودرو نبود . آنا خواست سر صحبت را باز کند اما شروین مشغول درسا شده بود. سیامک هم در گیر جاده بود ، خورشید از پشت سر غروب می گرد و  جاده رو به تیرگی می رفت......

ماشین مانند نقطه ای نورانی در داخل خط تعیین شده جاده پیش می رفت .آنا پلک هایش را نمی خواست روی هم بگذارد اما زور زیاد و فشار قوی روی آنها بود   ......چشمانش در خواب افتادند  ......رویا می دید ، روزهای کار خیاطی،  روزهای آموزش  کار به دختران محله ، باز روز خواستگاریش و وارد شدنش به داخل اتاق ، جایی که حسن منتظر نشسته بودند  ....

یاد شهرام افتاد ، یاد شهروز ، یاد دختربزرگش عقیق  و  مهربان و ....................

 ماشین با سرعت در جاده پیش می رفت ، هنوز انبوه ماشین های دودآلوده ، اتوبان کرج را پر نکرده بودند  که وارد اتوبان کرج تهران شدند .... و ساعتی بعد در جلو خانه پسر بزرگش ماشین ایستاده بود .

پاهایش نای رفتن نداشتند ، حس غریبی وجودش را پرکرده بود ، چقدر عجیب بود ، خانه پسر بزرگش رسیده بود اما آن حس غریب وجودش را فرا گرفته بود .پاها جلو نمی رفتند، از تبریز تا تهران چمباتمه زده بود ، هیچ تکانی نخورده بود . از اینکه خانه ی پسرش و نوه بزرگش را خواهد دید لحظه شماری می کرد . آن یکی نوه شیطان برایش  یک دنیا بود ، اما الان حتی یک قدم نمی توانست  ، به سمت آنها برود....

مادر راه افتاد ؛عصا دستش بود،  طبقه سوم رسید  و وارد خانه که شد روی زمین نشست ! چقدر خسته شده بود !

***

 شهرام می خواست مهمان نوازی بیشتر بکند ، صبح  از آنا خواست تا با هم بازارچه ی محله را ببینند، راه افتادند اما آنا چیزی نمی دید ! حوصله ی چندانی نداشت . صابر نوه کوچکش در خانه مشغول مطالعه بود و توحید هم در دانشگاه  سرگرم شده بود  او آنها را کمتر می دید. دو روز بیشتر نتوانست دوام بیاورد ، از سیامک خواست تا به خانه برگردد و این بار ناتوان در حالی که روی زمین نشسته بود خود را به ماشین رسانید و دوباره ماشین بسرعت به سمت تبریز راه افتاد . باز جایی برای نشستن در پشت ماشین نمانده بود ، و نوه ی کوچک  همچنان گریه را شروع کرد .

ماشین در اتوبان تهران کرج بسرعت از میان خودروها حرکت می کرد و آنا  با سردرد بسیار و چشمان پر اشک در انتظار تبریز بود تا بلکه تبش فرو برزید. از قزوین که رد شدند ، فشار زیادتر شده بود .

یاد برادرش آقا صادق افتاده بود  ، که دم کلاس ایستاده بود و از او می خواست تا از کلاس اجازه بگیرد و برای نگهداری بچه ها به خانه برگردد. و او از مدرسه برای بچه داری به خانه برمی گشت ..

یاد همکلاسی اش افتاد که پزشک مشهور تبریز بود ، آنا شاگرد اول بود و او شاگرد دوم ! آهی کشید ! سیامک پرسید آنا خوبی ؟ و او گفت سرم درد می کند پاهایم ناراحت هستند ! و باز رویای شیرین کودکی وارد ذهنش شد. .

دیگر عروسش صحبت نمی کرد ، مثل اینکه قهر است با او ، خیلی با درهم نشسته بود ! انگار بغیر از خودش کسی دیگر در ماشین نیست !

دیگر آنا تحمل نداشت ، شروع کرد به گریه و سیامک درمانده در اتوبان مانده بود ! پدال گاز را بیشتر فشار داد  و ماشین سراسیمه و دیوانه وار  می رفت ...................  به زنجان که رسیدند بجز  پیدا کردن بیمارستان شهر کاری دیگر نداشتند .

...................... آنا به بخش اورژانس  منتقل شد  ، اما دیگر دیر  شده بود ، سکته قلبی  کار را از کار گذارنده بود ؛ هرچه کردند ، نشد  و آنا  در غربت چشمانش را بست .... پزشک اعتراض کرد که چرا بجاده کشاندید و این همه ناراحت !؟

شرمین فقط گفت تا اینجا فکر نمی کردم ، شاید در صندلی پشتی فشار کشیده بود ................. و ساعاتی بعد سیامک در میان آه و درد و حسرت بدنبال آمبولانسی  بود که انتقال مادر به تبریز را بر عهده داشت ..................... اما این بار  فاروق نیز در ماشین پشت سری بود .....در تبریز فاروق با شروین همسر سیامک روبرو شد ، او تصور می کرد که تسلیت  را خواهد شنید اما شروین با پوزخندی روی از فاروق برگرداند  و به سوی خانه پدریش روان شد........

***

مرگ

دو ماه بعد شروین به سیامک گفت ، چهارشنبه در جلسه احضار روح بودم ، روح فریده خانم را هم احضار کردیم ....من از او طلب حللیت کردم ، من نمی دانستم صدای گریه های بچه و عقب کشیدن صندلی ممکن است ، باعث سکته هم بشود، اما من از آنها خواسته بودم که جیغ بزنند...............و سیامک با شنیدن این صحبت ها  ناگهان بی اختیار روی زمین افتاد  و دیگر نمی توانست حرفی برای گفتن پیدا کند.

ارتباط با تبریز امروز

اخبار ، گزارشات ، عکسها و فیلم های خود را برای ما ارسال دارید . برای ارسال میتوانید از طریق آدرس تلگرامی یا ایمیل استفاده کنید.

info@tabriz-emrooz.ir

اشتراک در خبرنامه

برای اطلاع از آخرین خبرهای تبریز امروز در کانال تلگرام ما عضو شوید.

کانل تلگرام تبریز امروز

فرم تماس با تبریز امروز

کلیه حقوق این سایت متعلق به پایگاه خبری تبریز امروز بوده و استفاده از مطالب آن با ذکر منبع بلامانع است.
طراحی وتولید توسططراح وب سایت