15 مهر 1401
خوب، از جمله كارهاي حتمي را كه انجام خواهم داد و معجزه هم نميتواند اقدام آن را متوقف نمايد آن وقتي است كه چنانچه آزاد باشم (شايد هم هرگز نباشم) رفتن به كليسا و شكرگذاري به درگاه خداوند براي اجازه دريافت نامهات از طريق گرِتپرينسلو ميباشد. در آن زمان در فكر تمامي دوستان عزيزمان خواهم بود و به وضعيت خود و چهره عمومي تبعيد رسيدگي مينمايم. بودن با زيندزي در طي دو سال گذشته براي من همچون مانعي در برخورد با موضوع ناراحت كننده من ميباشد؛ حالا او با هلنرفته تا براي امتحان آمادگي پيدا كند. اولين دفعه است كه واقعاً احساسي تماماً درباره آنچه كه سيبري كوچك من ميباشد را مينمايم. روزهاي طولاني به بيهودگيسپري ميشوند، مانند هم، مهم نيست كه چگونه سخت تلاش ميكنم تا مطالعه نمايم. تنهايي كشنده است، خانههاي محقر خاكستري كه بصورت جعبههاي كبريت، چنان متروك و ساده كه در نگاهتان فاقد ذيروح و ساكن به نظر ميآيند، زنجيرهانسان، اشخاصي بيتفاوت و خنثي كه از جلو پنجرهام عبور مينمايند. از لحظه برداشتن مانع ورود به شهر تا ساعت هشت بعدازظهر كه بسته ميگردد، آنها مست و بيحال هستند؛ بچه مدرسهايها كه چيزي براي خوردن در خانهشان نمييابند وقتي كه از مدرسه بدون نظم و برنامه برگشتند و به والدينشان ميپيوندند. آنها حتي «افتخار» ساكن موقت بودن در محل آوارگان را هم ندارند، آنها كارگران اضافي واحدهاي كشاورزي افراد متمول هستند كه از مزارعشان از اولين محل كارشان اخراج گرديدهاند. بالاترين دستمزد پنج راند در يك ماه براي مادران خوشبخت ميباشد. زندگي اجتماعي يورشهاي شبانه و تشييع جنازه است.! صداي اعتراض را چگونه بايد بلند كرد، هنوز نشان از چيزي دال بر از بين بردن تبعيد وجود دارد. هر دقيقه در جامعه بيمارمان يادآور آنست كه سياه بودن به تنهايي جرمي بزرگ است و تقويت نيز ميگردد، شكي در مقدس بودن هدفمان و اينكه چگونه به اهدافمان در مراحل و دورههاي تاريخي نزديك هستيم را ندارم. آنچه كه توانست بزرگتر از وجود چنين مسئلهاي باشد بياهميتي مقايسه كمكمان در راه اهدافمان ميباشد.
تبریز امروز:
نلسون ماندلا و ماری
دِوالها
من احترام زيادي براي پيت دوال[1] قائلم. او بخاطر اينكه وكيل من بود خود و خانوادهاش با مشكلات زيادي روبروگرديدند. او حتي بخاطر دفاع از من با جيمي كروگر،[2] كه پساز آن وزير دادگستري گرديد درافتاد. كروگر به او گفت: «چرا به او اجازه يافتن وكيل كليمي را نميدهي ـ براي چه افراد اهريمني شما با آن زن چنين برخورد مينمايند!»
جیمز کروگر
البته در آغاز آقاي دوال عصباني ميگرديد، ولي نتوانست با من مانند يك مشتري و اربابرجوع برخورد نمايد. كه خود يك مسئله شغلي مربوط به اخلاق حقوق جامعه ميباشد ـ و علاوه بر آن او تنها وكيل در براند فورت بود.
قبلاز ورود به ماجرای من، او همواره با پليس همكاري نزديك داشت، اما پساز آن تدريجاً براي آزاديم از زندان، مجبور به دفاع از من در دادگاه گرديد. نتيجه آنكه، او را از حقوق اجتماعي سفيدپوستان محروم نمودند ـ كه مستقيماً ما مسئول محروميت او بوديم.
بعداز آن، او با مردم زندگي ميكند، با آنها گلف بازي ميكند من نميتوانم قدرداني خود را در قالب كلمات بيان دارم ـ ما واقعاً از دوستان خوب يكديگر شدهايم.
جاده ورتركر
او بعداز اولين ملاقاتمان تغيير بسيار زيادي كرده است. وقتي به اولين ملاقاتمان در دفتر كارش واقع در جاده ورتركر[3] در ماه مه 1977 ميانديشم! و تعجبي كه در چهره منشياش زماني كه وارد گرديدمپيدا شد! مطمئنم كه اولين مراجعهكننده سياهپوست بودم كه از در ديگر واردنميگرديد. او نميدانست كه با من چه بايد بكند. بايد آنقدر دستپاچه باشد كه به منپيشنهاد و تعارف نشستن روي صندلي را نمايد، بنابراين فوراً آقاي دوال را صدا ميزند حتي او هم كه با يك نفر مراجعه كننده مشغول صحبت بود آنچنان تعجبكرد كه مدادي را كه در دستش بود افتاد.
ادله، همسر او، كاملاً فرق داشت. او خودش را معرفي كرد و گفت: «شما بايستي از تنهايي در چنين جايي وحشت نماييد. لطفاً هر زماني كه ميخواهيد به خانه ما بياييد ـ مطمئنم كه از مطالعه كتابهايي كه دوست داريد لذت خواهيد برد.»
او اولين انسان شايستهاي است كه در براندفورت منطقه سفيدپوستان برخورد نمودم؛ و اولين كسي است كه رفتار فوق را داشت. زماني كه جايي براي پخت و پز نداشتيم، او بلافاصله غذاي گرمي را براي من و زيندزي تهيه نمود تا به خانهمان ببريم. از آن پس، او دعوت از ما را افزايش داد، او تصميم داشت بافتني و خياطي را به من ياد بدهد.
من مسايل بسيار زيادي از او ياد گرفتم، آنچنان كه بعداز آن هرگز نتوانستم به نحو ديگري بياموزم. در سالهاي اواخر زندگيام با او آنچنان به او نزديك شدم، كه بعنوان يك زن افريكانر در ايالت آزاد، مسائلشان را درك كردهام.
او روزي پيامي فوري را براي من فرستاد كه فوراً بايد بيايم. بنابراين به خانهاش رفتم و والدين او را در آنجا ديدم. او مرا به آنها معرفي كرد. توانستم نگاه معنيداري را در چهرهشان بخوانم! البته، ما مسائل فراواني براي گفتگو داريم، چون كه آنها از شهرهاي كوچك و غيرحاصلخيز ايالت آزاد هستند. و كاملاً و از هر نظر افريكانر ميباشند. لذا در تفهيم مطالب كوشش كرديم. زبان افريكانري را نميدانم. تا حالا حتي يك كلمه افريكانري را ياد نگرفتهام ـ از نظر رواني در برابر آن ديواري كشيدهام ـ حتي نتوانستم كسي را به زبان افريكانري سلام بگويم!
بعدازظهر خوبي را با هم داشتيم. درست قبلاز آنكه آنجا را ترك نمايم، هر دوي آنها بپا ايستادند و شما ميتوانستيد ببينيد كه، در كنار يكديگر ايستادند و پيرمرد صحبت كرد و با شرح كوتاهي گفت: «خانم ماندلا ميخواهم به شما بگويم كه مالجاجت و يكدندگي را تحمل نميكنيم.»
من تقريباً به خودم آمدم. ميبايست درباره آن فكر كرده باشم كه بايد راه ديگري باشد! و با شرمي كه آنها دربارهاش صحبت ميكردند؛ آنقدر شيرين بود: «آنها لجاجت مرا تحمل نميكنند» بطور كلي من بايد كار خلاف و اشتباهي را به نظر آنها انجام داده باشم. از چه بياني بايد استفاده ميگرديد! كه آن بطور خلاصه تمامي انديشه و تفكر يك نفر افريكانر ميباشد. و واقعاً، آن مسئله مهمي براي يك نفر شخص سفيدپوست در اين كشور ميباشد. گفتهاش كاملاً جدي بود. ما واقعاً در جنگ هستيم. من بايستي احساس انجام عمل خطايي را ميكردم چرا كه، به واسطه سياهي رنگ پوست من نه بهخاطر عقايد سياسي من ـ آنها را مورد آزار قرار خواهد داد.
سوازيلند
اينجا من هستم، من بيست و دو ميليون نفر سياه ـ كه گفتن آن به آنان كار درستي به نظر نميرسد، چون كه آنها چنين طريقه سخن گفتن را درك نميكنند و هنوز، در همان اثناء آنها واقعاً از اين طريق مسايل را ميفهمند. در اينجا در كشور من افرادي مقيم گشته و اسكان يافتهاند، وقتي كه تلاش ميكنيم آنها را وادار به عقبنشيني نمائيم، به من ميگويد كه لجاجت و پافشاري مرا تحمل نمينمايند. من واقعاً گيج شدم.
ماحصل دوستيمان، اين بود كه ادله از طرف جامعه سفيدپوستان از حقوق اجتماعي محروم گرديد. تمامي دوستانش از او دوري نمودند، هر زماني كه به خانهاش برويد او را تنها خواهيد يافت، مشغول كار سوزني و نقش انداختن بر روي پرده است كه مرا بطور وحشتناكي آزار ميدهد.
مدرسه واترفولد
با دخترش سونيا نيز مشكلاتي داشتم. او به زحمت و به مقدار كم غذا ميخورد. فكر ميكنم كه ما بطور غيرمستقيم مسئول بيماريش هستيم ـ كه دو سال طول كشيد. وقتي او دختري مثل زيندزي را ميديد، كه تقريباً همسن و سال هم بودند، خيلي زياد با هم اختلاف نظر و عقيده داشتند كه آن هم، خود ضربه بزرگي براي آن دختركوچك افريكانر از شهر كوچكي از ايالت آزاد بود. او در واقع اطلاع زيادي از اوضاع نداشت و پساز آنكه زيندزي اغلب درباره مدرسهاش، واترفولد،[4] آن مدرسه چند نژادي در سوازيلند[5] صحبت ميكرد، شروع به نق زدن كرد بخاطر آنكه والدينش او را اجازه رفتن بهواترفولد را بدهد. كاري برايم بكنيد، يا كاري مثل آن، براي يك نفر افريكانر ازايالت آزاد! براي ادله چنين اقدامي بسيار مشكل بود. با آن زمينه افريكانري مذهب كالوينستيك[6] ـ شكستن چنين سنتي براي او آسان نبود.
كالوينستيك
خانواده دوال افراد خيلي شجاعي بودهاند. براي پيت دوال، صحبتهايمان و اولين برخوردشان با سياهان به غير از كشاورزان موضوع تازهاي بود، او حتي به من گفت كه ما دقيقاً همان اعمالي را انجام دهيم كه اجدادشان، وقتي كه آنها سعي داشتند كه كشورشان را از دست انگليسيها بازپس گيرند، انجام دادند.
افكارشان كاملاً تغيير يافته بود. آنها بطور ناگهاني درمييابند كه شخصي مانند نلسون در درجه نخست هرگز نبايستي زنداني ميگرديد. و آنها حالا همان فردي را ميبينند كه درحقيقت براي آنها مبارزه ميكند. آنها هرگز ندانستند كه اين اشخاص كه كمونيست خوانده ميشوند افرادي هستند كه ميخواهند با آنها زندگي كنند، افرادي كه ميخواهند مانند آنها باشند، كساني كه واقعيت حضورشان را پذيرفتهاند، كساني كه براي شناسايي اين حقيقت كه سفيدپوستان هم مانند كسان ديگر كشورشان را ساختهاند آماده ميگردند و نقش آنان در حكومت آينده را به رسميت ميشناسند. اين مردم هرگز مسائلشان مورد بررسي قرار نگرفته است. و هنوز، اين اشخاص همانهايي هستند كه حكومت ميخواهد از آنها خلاصي يابد. پس آنها چه نوع جامعهايي را از حكومت ميخواهند ـ حتي اگر آنها منشور آزادي ما را نپذيرند؟ چه نوع جامعهاي غيرواقعي ميتواند باشد، كه تقريباً به چنين نتايج غمانگيزي كه تاريخ هرگز نميتواند آثار آن را محو نمايد منتج ميگردد؟
نسل شاكا
دشواري آن تعداد از افريكانرها خيلي بزرگتر از دشواري من ميباشد. من با مسئله آزادي خودم مشكلي ندارم ـ آنچه را كه ميخواهم ميشناسم. او ـ در آن موقعيتش، با شغل خستهكنندهاش و حفظ آن و ترس آزاردهندهاش از اينكه شغل خود را از دست بدهد ـ با بدترين نوع مسائل نسبت به هر كسي ديگري مواجه ميباشد.
اما وقتي كه انسان از نسل پيت ري تيف ـ يك نفر پيت در براندفورت ـ و از نسل شاكا[7] و دينگان[8] ـ يك نفر ماندلا ـ شروع به درك متقابل آنان مينمايد و فكر اينكه آيندهشان تنها ميتواند در كنار هم معني يابد، ممكن است نشانهاي از اميد و خوشبيني باشد.
خلاصهاي از نامه نلسون ماندلا به همسرش ويني ماندلا 1ـ7 ـ79
محبوب خاموش من،
نامههاي مورخ 12 و 24 ماه مه شما را در يك روز دريافت داشتم. من تقريباً اخبار دارويي و پزشكي را در آخرين نامهام براي شما فرستادهام و فكر نميكنم كه دكتر هم بتواند چيز تازهاي به شما بدهد. و بايستي يك بار ديگر تو را از اينكه تقريباً خوب هستم مطمئن نمايم و خطر...
من تقريباً با نظر اين كه بايستي پروندهها را با آقاي دوال ـ مختومه نموده و مستقيماً با ژوهانسبورگ اقدام نماييم موافقم. ولي با اقدام چنين عملي بايستي براي [او] نامه رسمي حاكي از تشكر بنويسي. اين از دليري آقاي دوال است كه در چنين جامعه كوچك و بستهاي به موضوعمان رسيدگي مينمايد. انگيزهاي را كه او از جهات مطمئن دريافت كه با ما چگونه رفتار نمايد تصور درستي است. معاشرتش با خانواده ما نشان ميدهد كه او و همسرش بعنوان يك خانواده از عقيدهايي محكم و كاراكتري قوي برخوردار ميباشند.
خلاصهاي نامه ويني ماندلا به ماري بُن سن [9] 24-5-79
خوب، از جمله كارهاي حتمي را كه انجام خواهم داد و معجزه هم نميتواند اقدام آن را متوقف نمايد آن وقتي است كه چنانچه آزاد باشم (شايد هم هرگز نباشم) رفتن به كليسا و شكرگذاري به درگاه خداوند براي اجازه دريافت نامهات از طريق گرِتپرينسلو[10] ميباشد. در آن زمان در فكر تمامي دوستان عزيزمان خواهم بود و به وضعيت خود و چهره عمومي تبعيد رسيدگي مينمايم. بودن با زيندزي در طي دو سال گذشته براي من همچون مانعي در برخورد با موضوع ناراحت كننده من ميباشد؛ حالا او با هلنرفته تا براي امتحان آمادگي پيدا كند. اولين دفعه است كه واقعاً احساسي تماماً درباره آنچه كه سيبري كوچك من ميباشد را مينمايم. روزهاي طولاني به بيهودگيسپري ميشوند، مانند هم، مهم نيست كه چگونه سخت تلاش ميكنم تا مطالعه نمايم. تنهايي كشنده است، خانههاي محقر خاكستري كه بصورت جعبههاي كبريت، چنان متروك و ساده كه در نگاهتان فاقد ذيروح و ساكن به نظر ميآيند، زنجيرهانسان، اشخاصي بيتفاوت و خنثي كه از جلو پنجرهام عبور مينمايند. از لحظه برداشتن مانع ورود به شهر تا ساعت هشت بعدازظهر كه بسته ميگردد، آنها مست و بيحال هستند؛ بچه مدرسهايها كه چيزي براي خوردن در خانهشان نمييابند وقتي كه از مدرسه بدون نظم و برنامه برگشتند و به والدينشان ميپيوندند. آنها حتي «افتخار» ساكن موقت بودن در محل آوارگان را هم ندارند، آنها كارگران اضافي واحدهاي كشاورزي افراد متمول هستند كه از مزارعشان از اولين محل كارشان اخراج گرديدهاند. بالاترين دستمزد پنج راند در يك ماه براي مادران خوشبخت ميباشد. زندگي اجتماعي يورشهاي شبانه و تشييع جنازه است.!
صداي اعتراض را چگونه بايد بلند كرد، هنوز نشان از چيزي دال بر از بين بردن تبعيد وجود دارد. هر دقيقه در جامعه بيمارمان يادآور آنست كه سياه بودن به تنهايي جرمي بزرگ است و تقويت نيز ميگردد، شكي در مقدس بودن هدفمان و اينكه چگونه به اهدافمان در مراحل و دورههاي تاريخي نزديك هستيم را ندارم. آنچه كه توانست بزرگتر از وجود چنين مسئلهاي باشد بياهميتي مقايسه كمكمان در راه اهدافمان ميباشد.
دكتر كريسهاتينگ
در اين راستا، مقرر گرديد كه از اول مارس 1979 براي دكتر كريسهاتينگ[11] در ولكم[12] شروع به كار نمايم او يكي از بزرگترين هواخواه متعصب نلسون بود. او يكي از افريكانرها بود. از نظر مالي چنديدن ماه از ما نگهداري كرد. من براي دريافت اجازه كار نزد او از اكتبر تا پايان سال مبارزه كردم. بريگ كوتزي[13] به من گفت كه اجازه اعطاء گرديد و من ميتوانم شروع به كار نمايم ولي بايد منتظر باشم تا نوشته شود. در اين اثنا او به من گفت كه توسط ماشيني با چهار سرنشين از موقعي كه با ما ملاقات ميكند تعقيب ميگردد.
ولكم
در اول مارس روزي كه بايستي كارم را شروع كرده باشم، او آمد تا اجازه را دريافت نمايد. در فاصله شش كيلومتري از من، در ساعت 8 صبح، ماشين او بطور اسرارآميزي واژگون گرديد و در دم در همان نقطه درگذشت. بعداز مرگش، فوراً اجازه كتبي كار به من اعطاء گرديد. آنها او را كشتند و در رفتند ـ مانند استيو بيكوز،[14] ولي اين يكي به مراتب بدتر و وحشتناكتر از همه آنها كه دنيا هرگز بدتر از آن نديد.من هنوز در حيرتم و هرگز نتوانستم غمي اينچنين بزرگ براي كسي بجز اقوامم راتحمل نمايم را بشناسم. به هر حال اين مسئله به من عشقي عميقتر از ژرفايي كهممكن بود ظاهري و ايدئولوژيكي باشد را آموخت، كه حالا واقعي و قابل قبول برايآنهايي است كه اينچنين عميق آن را بيان ميدارند.
: او به خاطر شعارش، سیاه زیباست مشهور است، که خودش اینگونه آن را معنی کرده است: مرد، همین جور که هستی خوبی، به عنوان یک انسان به خودت نگاه کردن را آغاز کن و ... بیکو از قربانیان رژیم آپارتاید در 12 سپتامبر 1977 بود ، او شورش سیاهان در سووتو را طراحی کرد .. پیتر گابریل خواننده سفیدپوست انگلیسسی 3 سال بعد از مرگ بیکو و در دوران حاکمیت اقلیت سفید برای " بیکو " خواند.
نلسون را در دوم ژوئن خواهم ديد. من آخرين كتابي كه نشان از شصتمين سال تولدش را دارد، مطالعه مينمايم.
[1]. انصافاً تا چندي پيش هم، پيت دوال وكيل خانوادگي خانم ويني ماندلا بود.
[2] . Jimmy Krouger
[3] . Voor trekker Roud
[4] . Water fold
[5] . Swaziland
[6]. calvianistik كالونيسم، الهيات و مذهب كالوين و يا پيروان او ميباشد.
[7] . Shaka
[8] . Dingcan
[9]. يكي از دوستان قديمي خانواده ماندلا كه در آفريقاي جنوبي متولد شد. او بخاطرفعاليتهاي سياسياش توقيف گرديد، و در حال حاضر بعنوان يك نويسنده و حقوقدان درانگلستان كار ميكند. كتابهايش شامل زندگي نلسون ماندلا و كتابي درباره تاريخ كنگره مليآفريقا ميشوند.
[10] . Gert prinsloo
[11] . Drchris Hattingh
[12] . welkcom
[13] . Brig Goetzee
[14] . steve Bikos
ز کتاب "پاره ای از روح من با او رفت" زندگی وینی ماندلا
ترجمه ی حسین یوسفی
بخش اول : http://tabriz-emrooz.ir/5257
بخش دوم: http://tabriz-emrooz.ir/5321
بخش سوم : http://tabriz-emrooz.ir/5724
بخش چهارم: http://tabriz-emrooz.ir/55791
بخش پنجم: : http://tabriz-emrooz.ir/55890
بخش ششم: : http://tabriz-emrooz.ir/6055
اخبار ، گزارشات ، عکسها و فیلم های خود را برای ما ارسال دارید . برای ارسال میتوانید از طریق آدرس تلگرامی یا ایمیل استفاده کنید.