28 مرداد 1400
«آنها هرگز در ساختن ديواري اطراف او موفق نخواهند شد. اهميت ندارد كه او را به كجا تبعيد ميكنند ـ خانه، بيابان و يا در جنگل ـ اين زن آنقدر پرتحرك و فعال است، كه هر جايي برود حتي پرندگان را هم به خواندن و برگهاي درختان را به خشوخشكردن وادار مينمايد. ميتوانيد از اين موضوع كاملاً مطمئن باشيد.»
تبریز امروز:
مقدمه
هنگامي كه بخواهيد با وينيماندلا ديدار نمائيد، بايد از ژوهانسبورگ به بلومفونتن، مركز ايالت آزاد اورانژ را با هواپيما سفر كنيد. براي چهل مايل پاياني از فرودگاه به براندفورت را بايد با ماشين كرايه رفت. من تقريباً هميشه با هواپيما سفر مينمايم؛ مسافت آنقدر دور است كه رانندگي براي بازگشت به ژوهانسبورگ را در همان روز را غيرممكن ميكند. براندفورت تقريباً در فاصله سيصد مايلي و جاده نيز خراب است.
ژوهانسبورگ
جاده در طول مسير بلومفونتن به براندفورت از تعداد زيادي روستا با زيباييهاي افسونكننده؛ دشتي باز، تا آنجا كه چشم كار ميكند امتداد يافته است، و گاهگاهي نيز تعدادي كوه كم ارتفاع را قطع مينمايد. اين وضعيت جغرافيايي منطقه است ـ اين فلات و جلگههاي مرتفع در دشت وسيعي از ايالت آزاد اورانژ پخش گرديده است. در تمام مدت سال تعداد زيادي از درختان، مزارع را از سوختن آفتاب تابستاني و از طوفان سرد زمستاني محافظت مينمايند. زمين و چمن گسترده روي آن، با تعداداندكي پمپهاي آب به صورت پراكنده كه چرخهاي آنها در باد حركت ميكنندوجود دارند كه وضع يكنواختي را به منطقه تحميل مينمايد. بعدازظهرها كه سرتاسر دشت را سرخي غروب فرا ميگيرد، نظمي بيمانند از اين چشمانداز بيانتها را به زندگي ميدهد. آن فلات بيمانند و زيبا، مركز خاك افريكانر[1]، ايالت آزاد اورانژ ميباشد.
بلومفونتن
راه به طرف براندفورت را بارها مسافرت كردهام، در زمانهاي مختلف و در فصول گوناگون، اما اين قسمت از كشور بدون تغيير باقي مانده است ـ قدري خشن، با سختياش و چشمانداز بدون سايهاش، تقريباً زندگي در آن جريان ندارد، بدون تغيير و بيگذر زمان. شايد اين همان چيزي است كه منظور نظر دوست من بوده است آن وقت كه اين قسمت از كشور را «تاريخي و باستاني» مينامد و اضافه مينمايد: «برازنده مردمش ميباشد.»
. افريكانر: به اروپاييان سفيدپوست بخصوص سفيدپوستان هلندي كه در خاك آفريقايجنوبي بومي شدهاند خطاب ميگردد.(
در واقع، وقتي كه ايالت آزاد اورانژ در سال 1854 بعنوان جمهوري مستقل بوئر تاسيس گرديد، گروهي از ساكنين آن عملاً شريعت موسي را بعنوان قسمتي از قانون اساسي جديد خواستار گرديدند.
بوئرها . بوئر: از كوچنشينان اوليه آفريقاي جنوبي بودند كه كشاورزي پيشه كردند و به ثروتهاييدست يافتند.
كشاورزاني، كه در طول مسير جاده به براند فورت پراكنده زندگي ميكنند، به اجدادشان بسيار علاقمند بوده، گوسفند و گله پرورش ميدهند و فاميلي آنها اغلب پرِتوريوس، يول، ريتف، و يا پوتجيتر ناميده ميشوند ـ آنها متقاعد شدهاند كه اين قسمت از آفريقا بدون سكني بوده و قبلاز آنكه آنجا را تملك نمايند، «خداوند قادر مطلق.... آنها را براي توليد هر چه بيشتر رهنمون گردانده است؛ بطور عجيبي آنان را از خطر دور مينمايد، زمينهاي زيادي براي تملك به آنها داده است». اين همان چيزي است كه قانون اساسي آفريقا ميگويد، و بوئرها به هر كلمه آن اعتقاد دارند. هيچ مورخي، حتي واقعبينترين آنان نيز نميتواند چيز ديگري بگويد.
آنها فهميدهاند كه كشور قبلاز سال 1836 «غيرمسكوني» نبوده است. دكتر اندرواسميت، رهبر هيئت اعزامي اداره اجرايي بريتانياييكيپكولني، با گزارشي
وضعيت فلاتي را كه اكنون ايالت آزاد ناميده ميشود، تحليل و بررسي نمود: ناحيهاي كه توسط گروههاي بومي متعددي سكني گزيده شد. در وضعيت اوج كشمكشهاي سياسي؛ به وسيله مانتاتيسي بيوه با نفوذ رئيس قبيله سوتهو، كه زني «بسيار باهوش، زيبا و از نظر سياسي زيرك بود» حكمراني ميشد.
ملکه مانتاتيسي
براندفورت يك نمونه كامل شهري كوچك افريكانر ميباشد؛ كه بعنوان شهري «سفيدنشين» به حساب ميآيد، اگر چه سفيدان فقط يك چهارم كل جمعيت كشور را تشكيل ميدهند: حدود سههزار نفر سفيدپوست و نههزار نفر سياهپوست در آن زندگي ميكنند. اما سياهان كه ساكنين اصلي و واقعي كشور ميباشند هيچگونه نقشي در اداره حكومت ندارند ـ محلهآورگان آنها نامي ندارد، دور از نظر ميآيد ـ درست مانند مانتاتيسي و پيروانش كه نقشي را در طرحها و محاسبات بوئرهاي قبل از 1836 بازي نميكردند.
اگر كسي بخواهد بفهمد كه چرا افريكانرها تا آن اندازه جبراً و بطور جدائي ناپذيري به افسانههاي آفريقاي جنوبي كه آفريقا كشوري سفيد«پوست» نشين ميباشد متكي ميگردند، ناشي از دلايل متعددي است كه خود را مينماياند؛ و محركه مذهب در راس همه آنها قرار دارد، و هنوز هم به مقدار زيادي به محركهاي تحريكآميز ديگري مانند: حرص، ترس و آرزوي قدرت ارتباط مييابد.
زنان قبیله سوتهو
زماني كه بريتانيا بردهداري را ممنوع كرد و حتي درباره اعطاء حقوقي مساوي بهكليه اقوام چارهانديشي نمود، بوئرها كيپ را ترك كردند. دخترعموي رهبر اقوام مهاجر، پيتريتف، عقايدشان را چنين بيان نمود: «و هنوز آزاديشان به آن اندازه نيست كه ما را به چنان ابعادي برساند، كه مكاني همانند با مسيحيان دارا باشيم، برعكس قوانين خداوندي و اختلاف طبيعي نژاد و رنگ. بنابراين براي هر مسيحي خوب به چنان خفتي تن دادن غيرقابل تحمل بوده است، از اينرو ما براي اينكه تفكر و انديشه خود را حفظ نمائيم عقبنشيني كرديم». بدينگونه است كه وضعيت امروز اين احساسمان را منعكس مينمايد: از ده كليساي منطقه براند فورت، نه تاي آنها به سفيدپوستان تعلق دارند.
من براي اولين دفعه در سال 1977 وارد براندفورت شدم. خواستم محلي را كه وينيماندلا، در يكي از روزهاي اوايل ماه مه آن سال كاملاً سرد و خشن روبرو گرديده بود را مشاهده نمايم. آيا ورودش، به عبارت ديگر، به مدت زيادي همزمان بين پيتريتف و مانتاتيسي ميشود؟
پارك اندريس پرتوريوس
با ماشين از كنار شهر عبور كردم، از كنار ولكساسكول و پارك اندريس پرتوريوس. نخواستم توجه كسي جلب گردد، بنابراين ماشين را به قصد اينكه پياده حركت نمايم، پارك كردم. هوا بهم خورد، گرچه، تقريباً به آنجا رسيده بودم: در جاده ابتدايي، فكر كردم كه من بايد كاملاً از روي شانس وارد شوم، جاده ورتركر در واقع جاده اصلي ـ يا تنها جاده ـ به براندفورت بود.
جاده ورتركر
در هر ديداري كه از براندفورت داشتم، سعي كردم تا عصباني نشوم، احساسكردم كه به زودي از اولين خانههاي در طول مسير جاده عبور نموده؛ كوشش كردم تاخود را متقاعد نمايم كه ماشينهاي پليس را كه متناوباً در طول جاده ورتركر درست مانند تابلو و تصوير بودند، همانند ديگر شهرهاي آفريقاي جنوبي در رفت و آمدبودند. اگر من، به قصد ديداري چند ساعته آمده بودم، بيدفاعي در برخورد بانقاط فراموش شده را احساس ميكردم؟ آنچه را كه بايد احساس زني باشد را كه به مدت هفت سال تا بهحال در آنجا زندگي كرده باشد و تمام بيست و چهار ساعت را هم تحتنظر پليس قرار دارد؟ در شهر چيز ديدني وجود ندارد: چندتا فروشگاه در هر طرف خيابان، استاندارد بانك و بار كلي بانك، ساختمان پليس، دو هتل كوچك، اداره پست، پمپ بنزين، دوكليسا، سالن آبجوفروشي مخصوص سياهپوستان، در چنين جايي چيزيي گم نميشود، و پيادهروها كه به سبك ساده مستعمراتي پوشيده شده بودند. تعدادي جاده فرعي با خانههاي ييلاقي يك طبقه، جايي كه سفيدپوستان زندگي ميكنند وجود دارد. يك سوپر ماركت، دفتر روزنامه، ايستگاه راهآهن كمي دورتر دو سيلو بزرگگندم در انتهاي شهر وجود دارند ـ و آنها تمامي سيماي شهر را تشكیل ميدهند.
زندگي اجتماعي در براندفورت عملاً يكنواخت است. مردم روز يكشنبه در كليساي شهر يكديگر را ملاقات مينمايند و براي بازي گلف و يا برنامه كباب خوردن در باغ، به رسم سنتي برآوليز با هم قرار ميگذارند ـ براي گوشت كبابي كمبودي نيست. هركسي يكدفعه در سال در آن مراسم بعنوان تنها رويداد بزرگ اجتماعي: كه بازيها در هال مدرسه انجام ميگيرد شركت مينمايد.
روزنامه انگليسي راندديليميل
نوگرايي، آزادي فردي، گسترش عقيده در چنين محيطي كم است. در سرتاسر براندفورت تنها سه نسخه از روزنامه انگليسي لبيرال راندديليميل وجود دارد، تازه آنهم بدون مطالب خواندني هرروز فروخته ميشود؛ سوپرماركت، چند سال پيش باز شد، طوري اداره گرديده است كه بتواند سرپا بماند؛ تنها در ايونيگ سينماي آن منطقه به علت عدم استقبال مجبور به تعطيل گرديد.
در چنين محيط آرام و پرت و بيسر و صداي روستائي، هركسي در آرامش و بهحال خود زندگي ميكرد، تا آنكه در سال 1977 وينيماندلا وارد آنجا گرديد. براي يك چنين جامعه افريكانري، كه مملو از يادگارهاي گذشته طلائي ـ اداراتپُست با وروديهاي جداگانه براي سياهان و سفيدان، با پيادهروهائي كه وقتي سفيدپوستي وارد ميشود ميبايستي شخص سياه آنجا را ترك نمايد ـ حكومت زني را كه سمبل مبارزه براي آزادي سياهپوستان بود را به آنجا تبعيد نمود. بدون شك آنها اميدوار بودند كه روحيه مقاومتش در آنجا شكسته ميشود ـ به جايي دور از مركزكشمكشهاي سياسي آفريقاي جنوبي ـ انتقال داده شد كه ميبايست به تدريجفراموش گردد.
آيا ممكن بود نتيجه ديگري حاصل شود؟ آيا ممكن بود كه اين شهر دور افتاده و پرت از جاده ايالت آزاد اورانژ با سكوت و آرامش روستايي حاكم بر آن صرفاً با حضور يك زن فوقالعاده بيدار گردد؟ آن زن، آنطوري كه مردم براندفورت درباره وينيماندلا سخن ميگويند، صدايش تسكيندهنده و آرامشبخش بود ـ تا زماني كه نتوانند نام خوب او را صدا بزنند مانند اين است كه روحي شيطاني در آن منطقه نگهداري ميشود.
«من مانند گردبادي پادشاهي افريكانرها را فرو خواهم ريخت.» وينيماندلا ميخندد، «حالا آنها با ترس در براندفورت زندگي ميكنند.»
من وينيماندلا را در آن زمان براي اولين دفعه در اطاق كوچك وكيلش پيتدوال واقع بر جاده ورترهكر، ملاقات كردم. «نزد آقاي دوال رفته و از او خواهش كنيد كه براي وينيماندلا در شهر پيامي بفرستد و به او بگويد كه براي ديدنش در براندفورت منتظر ميباشيد» ـ آن چيزي است كه دوستان مرا توصيه كرده بودند.
سفيدپوستان هنوز بدون اجازه رئيس دادگاه بخش اجازه ورود به شهر را ندارند. اگر براي ملاقلات وينيماندلا دليلي براي انجام چنين اجازهاي آورده شود، جواب معمولاً «نه» ميباشد. فشار و ناراحتي مختصري را كه بطور ناگهاني وارد اتاق وكيل گرديدم رااحساس نمودم، ولي با تقاضاي من موافقت گرديد.
چه خوب اطاق خالي و تنگي را كه در آن منتظر بودم بخاطر ميآورم، و ناراحتيعصبي در حال افزايش خود را وقتي شخصي را به دنبال وينيماندلا فرستادند و اوتا دو ساعت برنگشت. با خودم ميانديشيدم كه آيا او به موقع ميآيد، آيا او ابداًميآيد، آيا در اين فضاي شلوغ اداره ميتوانيم صحبت آرامي داشته باشيم؟
گذشته از تمام آنها، من براي مصاحبهي سادهاي نيامده بودم ـ من در جستجوي اعداد و ارقام و شرح چند واقعه نبودم. ميخواستم از وينيماندلا ـ يك زن، يك مادر، و مبارز سياسي ـ از آنچه كه به او توان و قدرت تحمل داده تا همه آنچه را كه او تحمل كرده بود بپرسم: براي قسمت اعظم دوران زندگي زناشوئياش كه تحتنظر و ممنوعيت زندگي ميكرد، با دستگيريهاي بيشمار؛ زندان كوتاه مدت او بعداز ازدواجش، هنگامي كه اولين بچهاش را انتظار ميكشيد؛ و بيستودو سال آخر را؛ مدام تحت بازپرسي و اذيت و شكنجه؛ ازدواجي كه در مدت بيست سال هيچ چيزي جز سانسور نامهها، نگاههاي سريع و گفتگوهاي مختصر از پشت ديوارهاي باريك شيشهاي در اطاقهاي ملاقات زندانهاي گوناگون كه تحتنظر ديد مراقبين و مديران زندان بوده است؛ او را از شوهرش، اغلب بچههايش، فاميلش و دوستان خوبشجدا ميكرد.
زنانی و زیندزیسوا دختران وینی و نلسون ماندلا
او كه اغلب وارد ميشد در آستانه در ميايستاد، خيلي راست و كشيده، سرشار از روح و توان زندگي؛ هيچگونه تظاهر به اقتدار و قدرت در او ديده نميشد، ولي من در وجود او شخصيت محكم و استواري را مشاهده ميكردم. او لباسي بلند، سياه و سبز آفريقايي را ميپوشيد و شالگردني را هم دور گردنش بنا به رسم اكسهوسا ميپيچيد؛ صورت روشن و جالب توجه و پرمعني او آينه تمام نماي موفقيت انتقال سريع احساسش بود. تركيبش اشرافي بود: استخوان چانهاش بلند و خيلي بزرگ و سياه و چشمهايش نافذ، بهنظر ميرسيد كه احساس متناقضي را بيان ميكنند: غميآرام، درد و، در يك چنين زماني، بشاشتي غيرقابل كنترل، به سختي كنارهگير، و شوخ و شيطان. آن كششي را كه در رفتار متناقض او موجود بود فوراً مرا شيفته خود نمود: اين نزديكي غم و شادي، زيبايي عشق آشكار، حتي در تمامي مدتي كه او در جريان پرسشها و بازجوييهاي زندان و شكنجه و آزار بوده و مدتهايي كه شادي و خوشي از زندگي او رخت بربسته بود.
وینی با دخترانش زنی و زیندزی
چهره باز، لبخند خوشآمدگوي او تمامي علائم تغيير و دگرگوني و گرفتاري را از بين ما محو كرد، در عين حال همزمان احترام كوچكتران حاضر را نيز پذيرا شد كه من از طرف دوستان او شادي و سلام و دورودهاي قلبي و صميمانه، و مخصوصاً از طرف دوستان و آشنايان باسابقهاش كه مشتاقانه آنها را پذيرا گرديد آورده بودم، و پاسخ مقابل او را نيز شامل ميگرديد، بدين ترتيب يكي از چتد روشي بود كه ميتوانست تماس با آنها را حفظ نمايد.
من هرگز اين گفتگو را فراموش نخواهم كرد. فشار آن وضعيت مخصوص كه ما را مجبور به ناديده گرفتن و پريدن از تمامي مراحل مياني براي شناخت يكديگر را نمود، و ما به تعدادي از مسائل حياتي و تجربيات زندگي او اطلاع يافتيم. آيا هرگز موقعي نبوده كه او در آن هنگام تمامي اميد و شجاعتش را از دست بدهد؟ چه وقت احساسي جز كنارهگيري و يأس در او ديده نميشد؟ نخستين پاسخ او، «البته همراه با عصبانيت موقتي سريع بود: البتهنه. چطور ممكن است اميدم را وقتي كه ميدانم اين كشور از آن ماست را از دست بدهم! ميدانم كه تمامي اين مشكلات موقتي است و بايستي جهت رسيدن به هدف تحمل نمايم.»
اما وقتي كه ساكت ميشد، سكوتش مبارزهايي را با تمامي نيروهاي مخالفي كه بايستي دائماً با آنها بجنگد را بيان مينمود و با آواي رسا ـ صدايش معمولاً واضح و خوشآهنگ استـ اضافه كرد: «و من در اين ماشين بزرگ آزاديخواهي و مبارزه جزء بسيار كوچكي هستم. سياهپوستان در اين مبارزه هر روزه ميميرند. در اعطاي زندگي ناچيزم براي مبارزه من چه كسي ميتوانم باشم؟ مسئله گذشتهمان براي حتي فكر كردن درباره آنچه كه براي من اتفاق ميافتد بسيار مهم است.» در آن لحظات سكوت بيشتر از آنچه كه او گفت عملاً آموختيم؛ نگاهي كوتاه بر روي خنده از قبلآمادهاش، رفتار سنجيده و گرمش انداختم. آنچنان مجذوب او گرديدم و احساس صميميت و نزديكي به او كردم كه تصميم گرفتم برگردم و او را بهتر بشناسم.
جیمز توماس کروگر
در مسير برگشتم كلماتش در مغزم طنينانداز بود و سعي كردم آنچه را كه زندگي او با آن شباهت داشت تصور نمايم، زندگياي كه با اين حكم از وزارت دادگستري تنظيم گرديد، و با اين كلمات آغاز ميشود: «نظر به اينكه اينجانب جيمزتوماسكروگر وزير دادگستري، متقاعد گرديدم كه شما به فعاليتهايي كه نظم و نگهداري جامعه را به خطر مياندازد و يا اينطور به نظر ميآيد علاقمند هستيد، بدينوسيله من، بنا به فصل نهم (يك) از قانون امنيت داخلي سال 1950، شما را ممنوع مينمايم كه... .» در آنجا ليست بلندي از مقررات و شروطي كه نحوه زندگي او را شامل ميشوند: او مجاز نيست در مدرسه يا دانشگاه حضور بهم رساند، كارخانه يا حتي آموزشگاه پرستاري را بازديد نمايد، وارد مسئله و يا قضيهايي كه هر نوع تجمعي در آن تدارك ديده شود گردد، او مجاز نيست در تجمع افرادي كه همزمان بيش از يك نفر در آن حضور دارند وارد شود. براي هر شخصي در آفريقاي جنوبي آنچه را كه او ميگويد اقتباس نمايد غيرقانوني است. او با لبخند وقتي كه كاغذهاي روي ميز اداره پليس را هنگامي كه او به براندفورت فرستاده ميشد باقي ميگذارد به من گفت، اما حتي اگر او خودش سعي نمايد آموختههايش را ناديده بگيرد، پليس امنيتي براندفورت مواظب او خواهد بود و براساس قوانين و مقرراتي كه بر روي كاغذ آمده است رفتار خواهد كرد.
من بعد از اولين ملاقاتم با وينيماندلا بارها براي ديدن او رفتم. اغلب بدون توقف از براندفورت سفيد پوستنشين عبور مينمودم. چند صد يارد بيرون از آن، جاده مسطح آسفالتي كه با اتمام سطح خاكي جاده شروع ميشود، كاميون تصادفكردهاي كه به سختي به طرف بالاي تپه به سمت «مرز» بين براندفورت و محله آوارگان سياهپوست حركت ميكرد؛ كه نام رسمي ندارد؛ بوميان آن را «پاتاكاهل» ميخوانند ـ «با دقت رانده ميشد». من چندين دفعه وينيماندلا را در خط مرزي محدوده براندفورت؛ كه با ديوار سيمي محصور ميگرديد، ملاقات كردم، اما سفيدپوستان بدون اجازه مجاز نميباشند ـ به عبور از خط مرزي جادهاي كه بهطرف شهر ميرود را قطع مينمايد. از آنجا ميتوانيد تمام محله آوارگان را ببينيد:
كه تقريباً هزار واحد مسكوني، مانند جعبههاي كوچك زرد متمايل به خاكستري، هر يك درست شبيه ديگري، در رديفهاي يكنواخت؛ خيابانهاي خاكي غبارآلود بدون روشنايي، بدون سنگفرش، بدون نام، داراي يك فروشگاه، يك مدرسه، يك سالن آبجوخوري، اين تمام آن چيزي است كه در آنجا وجود دارد.
بعد از آمدن باد و باران تمامي موادي كه با سيل ميآيد جاده را تقريباً غيرقابل عبور مينمايد؛ در هر بعدازظهر شهر در زير پوشش دود و روشنايي گسترده لامپهاي پارافيني سياه محو ميشود. آنجا يك نمونه از محله سياهپوستنشين كارگري است، يكنواخت، و بدون نام مانند محله سفيدپوستنشين كارگري براندفورت. ساختمان اداره اجرائي بانتو، نزديك به خط مرزي شهر قرار دارد. از آنجا بر كليه ساختمانهاي براندفورت حكمروائي ميكند. زندگي در محله آوارگان سياه از اينجا كنترل ميشود و هيچكس، از ساكنين و يا از ملاقات كنندگان و مهمانان، بدون اطلاع عبور نميكنند.
من هميشه در همين مكان منتظر وينيماندلا ميماندم. او اغلب دير ميآمد، گاهي مواقع با يك ولكسواگن كهنه ميآمد، گاهي نيز پياده، موقعي هم تنها، اما بيشتر اوقات همراه با دو مرد جوان ـ دوستان و خانوادهاش از سووتو ـ با چند نفر از پسر بچههاي شهري كه از فاصله دور او را مواظبت ميكردند: كه او آنها را «محافظين من» صدا ميزد. علاوه بر آن كلمات و صحبتهايمان را با اشاراتي جدي از موقعيتش در آفريقاي جنوبي در وضعيت «طبيعي»، آفريقاي جنوبي بدون تبعيضنژادي، با نلسونماندلا در موقعيت واقعياش بعنوان يك رهبر منتخب سياهپوستان اشاره ميكند. و در واقع، وقتي كه او را در آنجا در جاده خاكي شهر، خيلي كشيده وزيبا، با پوشش سنتي بلند زنانهي اكسهوسا يا با لباس اروپايي و در آن هوا با لطافت طبيعي، هنگامي كه با آرامش بدون توجه به افسران اداره اجرايي بانتو آمد و داخل ماشين همراه سه نفر ديگر و زير نگاههاي دائم آنان (حتي در آن زماني كه در دوره ممنوعيتش مجاز بوده است)، مينشيند او بيشتر مانند يك زن زيباي سفير تا يك هموطن توقيفي از محله آوارگان قسمت پايين كشورش بهنظر ميآمد.
حضور او براي من يادآور كلمات يكي از دوستان سفيدپوستش ميباشد، كه يكبار او را در مسيرش همراهي ميكرد چنين ميگفت: «وينيماندلا ملكه آفريقا وارد زندان شد.»
بهنظر ميرسيد كه او حتي به عكسالعملهاي پوچي را كه صرفاً بخاطر حضورش در آن منطقه بوجود آمده بود توجهي نميكرد، بطوريكه او كاملاً خود را در خانهاش واقع در براندفورت، شماره 802، درست همان محلي كه كليه مهمانان مهم خود را از سراسر دنيا پذيرا ميشد احساس ميكرد.
هر وقت كه او را ميديدم به پوچي نشانههاي يأس و كنارهگيري از مبارزه را در او احساس ميكردم. او تسليمناپذيري، نستوهي و حالت جنگندگي سياسي را حتي درنا اميدكنندهترين وضعيت بدون از دست دادن اميد براي دستيابي هدف را دارا ميباشد، او با شكستها و موانع موجود براي ترقي دچار يأس نگشت، بلكه نيروي تازهاي از آنها كسب مينمايد.
حتي شوهرش از توان و نترسي وينيماندلا هنگام اقامتش در براندفورت تعجب ميكرد، او آنچنان مجذوب نقشهها و طرحهايي كه در آنجا شروع كرده بود گرديد، كهدر نامهاي به نلسونماندلا، آن را تبعيدگاهش معرفي نمود، كه در برخورداري از سكوت و آرامشي بزرگ، بعنوان «واقعيتي مطلوب و مورد قبول»، چنانكه مجبور شود با بعضي مشكلات برخورد نمايد و از عهده آنها برنيايد وجود نداشت: هر روز ساعتها مشغول پاك كردن گرد و غبار ميشد كه از شكافها و درزها وارد اطاق مذاكراتش ميگرديد؛ كه باعث قطع مذاكره او با دوستانش ميشد؛ هر روز سه ساعت را در اداره پست براندفورت بطوريكه مردم بتوانند با او تماس تلفني داشته باشند صرف ميكرد. بارها اتفاق ميافتاد كه وضعيت ناپايدار مالي او از هم گسيخته ميشد بطوريكه او حتي توان خريد پارافين روزانهاش را هم نداشت. مهمتر و در رأس همه آنها تهديد هميشگي و يا احتياطي كه پاياني هم نداشت و توسط پليس اعمال ميگرديد- او تحت آن ـ شرايطي زندگي ميكرد كه لحظات درد، احتياج و تنهايي بود.
با وجود اين حزني را كه من موقعي كه براي نخستين بار يكديگر را ملاقات كرديم در چشمهاي او ديده بودم كه بخشي جداييناپذير از او ميشد. او را ـ نه به خاطر آنكه زني «قهرمان» ميباشد: كه او يك نفر مغز متفكر سياسي مبارز، پر طاقت و مصون از خطا نبوده است، بلكه او را كه زني انتقادپذير باقي مانده است، دوست دارم.
در سال 1983 اجازه يافتم كه وينيماندلا را براي اولين بار در خانه كوچكش ملاقات نمايم. توسط مسئولين امور اطلاع يافتم كه مقررات تماماً براي امنيت من ميباشد، و اگر حادثهاي برايم اتفاق بيفتد هيچگونه مسئوليتي را نخواهند پذيرفت. و بدين ترتيب، بالاخره، من به «خانهاش» رسيدم ـ اگر كلمهاي را ذكر ننمايم مرا نميبخشد؛ او خودش ـ «سلولهاي زندانش» ـ آن سه اطاق كوچك كه شامل ـ اطاق خواب، آشپزخانه و پذيرايي و تماماً در حدود سي مترمربع ميشدند را سه اطاق مذاكره ميخواند. بهرحال، او ترتيبي داد كه، اين «سلولها» قابل سكونت باشند. اطاق سكونت خالي و تاريك است، اما ناراحتكننده نميباشد، اگر چه حتي قدري اتفاقي تميز شده بود، بيشتر وسائلش را بعداز آنكه وارد شد فوراً به سووتو برگردانده شدند. دستي مبلها كه از قطعات كاردستي سوزني پوشيده شده بود، بر روي آنها نقشهايي از دهكده كه با مرغها و بچهها، كه توسط زنهاي همسايه به او داده ميشدند حك شده بودند.
يكي از قفسهها جاي استفاده براي تلويزيون كوچكي كه با باطري كار ميكند ميباشد؛ علاوهبر آن تعداد زيادي كتاب كه توسط افراد مختلف به او داده شده بود، كه به سختي روي تكههاي مقوا ليست و شمارهگذاري شده بودند. در محله آوارگان كتابها را از او براي خواندن قرض ميگرفتند، مانند كتابهاي جوزف كنراد، پادشاه باران ساول بلو و كتابهايي از تاريخ انگلستان و يا پيامبر جيبران.
رديف بطري داروهايي كه مورد استفاده قرار ميگيرند و كمياب ميباشند در آنجايافت ميشود. خانهاي پيشساخته كوچك و تميز، كه از نظر مالي، با پول و كمكهاي مختلف تأمين ميگردد، و در باغش هم «كلينيكي» براي ساكنين محله آوارگان داير كرده بود، و مدتي نگذشت كه بيماران را در خانه و در گاراژش معاينه ميكرد.
وقتي خانه را ترك مينمائيد خود را مواجه با باغي پرگل ميبينيد. آنچه كه خرده سنگ و خاك ميباشد پاي گلها و بوتهها را پوشانده است. در سايه درخت بيد، كه اغلب از نور خورشيد و نگاههاي كنجكاو و مواظب پليسهايي كه در اطاق مجاور زندگي ميكنند محافظت ميشود، من كلمات ساليموتلانا كسي كه مقاومت ويني ماندلا را چنين توصيف مينمايد را به ياد ميآورم:
وینی ماندلا و سالی موت لانا در زمان تدارک تشکیل فدراسیون زنان سیاه در سال 1975
«آنها هرگز در ساختن ديواري اطراف او موفق نخواهند شد. اهميت ندارد كه او را به كجا تبعيد ميكنند ـ خانه، بيابان و يا در جنگل ـ اين زن آنقدر پرتحرك و فعال است، كه هر جايي برود حتي پرندگان را هم به خواندن و برگهاي درختان را به خشوخشكردن وادار مينمايد. ميتوانيد از اين موضوع كاملاً مطمئن باشيد.»
مقدمه کتاب "پاره ای از روح من با او رفت" زندگی وینی ماندلا
ترجمه ی حسین یوسفی
کتاب در بخش سوم ادامه خواهد یافت....................................
اخبار ، گزارشات ، عکسها و فیلم های خود را برای ما ارسال دارید . برای ارسال میتوانید از طریق آدرس تلگرامی یا ایمیل استفاده کنید.