تبریز امروز:
سرکوچه محله مان ناگهان با پسر همسایه مان دعوام شد، یکی من زدم ، دو تا هم اون ! باز دوتا من زدم و یکی هم اون پسر! گریه کنان هر دو جدا شدیم و رفتیم به خانه هایمان !
بابام تا من را در حال گریه دید، از من ماجرا را پرسید و من تا ماجرای دعوام را گفتم، دستم را گرفت و راه افتادیم به سمت خانه ی پسر کوچولو!
هنوز به سر کوچه نرسیده بودیم که دیدیم پسرکوچولو هم با پدرش در حال آمدن هستند ! وقتی بهم رسیدیم باباهامون با هم باصدای بلند و تند صحبت کردند و ناگهان با هم گلاویز شدند . ما هم ، هر دو کمی به بابا هامون نگاه کردیم ، اما کاری نمی شد کرد ، بنابراین بازی ماهم با همدیگر آغاز شد !
آنها باهم دعوا و ماهم با هم بازی را ادامه دادیم !
طراح: اریش ازر
متن از توفیق وحیدی آذر