تبریز امروز:

روز تعطیل بود و من هم مثل همیشه دلم می خواست که دیر از خواب بلند شوم و زیادتر بخوایم ! به این دلیل محکم خوابیده بودم ! اما بابام تصمیم گرفته بود که من را به مزرعه ای در روستا ببرد! برای این که بابام بتوااند مرا بدون آنکه از خواب بیدار بشوم ، سوار ماشین کند از نگهبان خانه مان خواسته بود که به او کمک بکند تا تختخواب من را به آرامی از اتاق خارج کنند و بعد از آن تختخواب را پشت ماشین بابام گذاشته بودند و بابام ماشین را به سوی مزرعه رانده بود!
در راه مزرعه همه مردم سکوت می کردند تا من از خوب بیدار نشوم ، پلیس در سر چهار راه از سایر ماشین ها خواسته بود تا بوق نزنند و به این شکل ما به روستا رسیده بودیم و بابام تخت من را در وسط مزرعه گذاشته بود.
صدای عرعر الاغ به گوشم رسید، بعدا صدای بز! ناگهان صدای گاو را هم شنیدم ، فکر کردم که در خواب این صداها را می شنوم! خروس که قوقولی قوقو کرد دیگر چاره ای نداشتم و از تخت بلند شدم ! آنجا بود که من متوجه شدم ! همه این صداها واقعی بودند و من خیال می کردم که خواب می بینم! اما بابام را نتوانستم آن طرف ها ببینم و این تنها چیزی بود که برایم عجیب بود!
تصویر گر : اریش ازر هنرمند آلمانی
ایجاد متن : توفیق وحیدی آذر